اجتماعی

دیدگاه

تمیز و خوشتیپ! 

کد خبر : 60113

غلامرضا تدینی راد

توی مترو چشم‌هایت به نگاهی گرم می‌شود،چهره‌ای آشنا.

لبخندی تو را به جلو می‌راند. کجا همدیگررا دیده‌ایم؟

– علیرضا….؟

با خنده‌ای مثل همان سال‌ها ، لب هایش به یک طرف متمایل می‌گوید: چقدر تغییر کرده ای پسر، همان نگاه اول تو را شناختم.

قیافه ات جا افتاده و خوشتیپ‌تر شده‌ای.

با اشتیاق می پرسم :

– تو چطوری پسر؟

-عالی عالی ، هر روز، آغازی دوباره دارم و حرکتی نو ، بهتر از دیروز.

دست روی شانه‌ام می گذارد و می گوید:

– راستی هنوز شعر و دلنوشته می‌نویسی؟

-دست و پا شکسته ، بله.

با غیظ نگاه می‌کند و می‌گوید:

– هنوز هم مقیدی هرچه در اولین رقص قلم روی کاغذ آمد درست است و نباید دستکاری و اصلاح شود؟

– بله دقیقاً.

علیرضا دوست دوران نوجوانی ام بود.

یک دوست مشترک هم داشتیم. جواد. رفت سربازی و در درگیری با قاچاقچی های مواد مخدر شهید شد.

– خوب چه خبر علیرضا جان، تو کجا اینجا کجا؟

– خبر خوب، این که امروز آفتاب خیلی قشنگ است و شبی زیبا در انتظار ماست.

هنوز هم مثل قدیم،علیرضا نگاه شاعرانه‌ای دارد اما هیچ وقت شعری ننوشته و همیشه همین برایم سوال بود چرا نمی‌نویسی علیرضا؟

می‌گفت: من خوب می‌بینم و زندگی را به قیمت می‌خرم تا خوب از آن استفاده کنم.

زل زده بود به چشمانم .

از خانواده‌اش پرسیدم.

پدرش فوت کرده و با مادر پیرش زندگی می‌کند.

– ازدواج کرده ای ، راستی چند تا بچه داری؟

همسرش و فرزندش در تصادف فوت کرده ا ند. می‌گفت کارش را هم به خاطر اوضاع و احوال بازار تغییر داده است.

علیرضا از اسب شاید افتاده بود اما از اصل،هرگز.

کوهی از مشکلات را پشت سر گذاشته ، می خواستم بگویم چقدر سختی کشیده‌ای، دستم را خواند و گفت:

– گذشته رد پایی است که از آن گذشته‌ایم. امروز باید از کلماتی مثبت و امیدبخش حرف بزنیم و درست راه برویم تا پشت سر امروزمان ، برای فردا یک تابلوی نقاشی قشنگ‌، هنری ،گران قیمت و تماشایی باشد.

از دیدنش خیلی خوشحال شدم. مانند گذشته‌ها خوشتیپ و تمیز بود. او عادت داشت همیشه به خودش برسد.

می‌خواست زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) برود.

تعارفش کردم بیاید همدیگر را بیشتر ببینیم.

گفت زائر امام رضا باشی، مهمانش هستی و هیچ جا مثل حرم آرامت نمی‌کند. خوش به حال شما.

علیرضا فردا صبح بلیط داشت و باید برمی‌گشت.

می‌خواست شماره تلفنم را ذخیره کند.

عکس همسرش و فرزندش روی صفحه گوشی بود.

خندید و گفت : این عکس را همسرم، خودش روی صفحه گذاشته و هرجا می‌روم همراهم هستند.

با دیدن غم در چهره‌ام دوباره دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: بخند. فقط بخند.

یادت می‌آید همیشه می‌گفتی من یک عقاب هستم. یک عقاب باید عقاب بماند.

خوش به حال علیرضا محکم است و در فراز و نشیب‌های زندگی،مثل همیشه مستحکم.

علیرضا نگاهش و کلامش شعر ناگفته است.

همدیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم.

حرف هایش را دوباره مرور کردم.

چند ایستگاه بعد پیاده شدم.

نگاهم به گنبد طلایی حرم امام رضا(ع) افتاد و حرف دوست قدیمی که با حسرت گفت: خوش به حال تان.

کارم تمام شد و بیقرار راهی حرم شدم. خوش به حال همه ما که این حرم و بارگاه را داریم.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

16 − نه =

دکمه بازگشت به بالا
بستن