اجتماعیزندگی

دختری در چنگ دیو!

کد خبر : 20848

با این گناه بزرگی که مرتکب شدم همه زندگی و آینده ام را تباه کردم، اکنون نمی دانم چگونه به چشمان نگران و پر از اشک پدرم نگاه کنم هیچ چیزی جز شرمساری و سرافکندگی برایم باقی نمانده است، مدام خودم را سرزنش می کنم که چرا با یک عشق پوشالی این گونه در دره بدبختی سقوط کردم و …
دختر ۱۹ ساله با بیان این که امروز کوله بار سنگین گناهی را بر دوش می کشم که محتویات آن فقط یک عشق پوشالی بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: از همان دوران کودکی احساس تنهایی می کردم با آن که خواهر و برادر کوچک تر از خودم داشتم اما کسی را در اطرافم حس نمی کردم همواره با خودم می اندیشیدم پدر و مادرم مرا درک نمی کنند و از خواسته هایم آگاه نیستند همین طرز تفکر موجب شده بود تا همواره از خانواده ام فاصله بگیرم و بیشتر در تنهایی خودم فرو روم البته خودم نیز هیچ گاه تلاش نکردم تا ارتباط صمیمانه ای با خانواده ام داشته باشم و خودم را به آن ها نزدیک تر کنم از سوی دیگر زندگی توام با رفاهی داشتم چرا که پدرم از وضعیت مالی متوسط به بالا برخوردار بود و آن چه را نیاز داشتم دیر یا زود برایم فراهم می کرد اما فاصله شدیدی بین ما وجود داشت در واقع به حال خودم رها شده بودم و هر کاری را که دوست داشتم انجام می دادم. وقتی وارد دوره دوم دبیرستان شدم از پدرم خواستم برایم گوشی تلفن همراه بخرد روزی که گوشی زیبای هوشمند را در دست گرفتم احساس غرور می کردم چرا که گوشی تلفن همراه خلأهای تنهایی ام را پر می کرد فضای مجازی جذابیت عجیبی برایم داشت اما هر چه بیشتر در این فضاهای دروغین فرو می رفتم بیشتر از خانواده ام دور می شدم این در حالی بود که خانواده ام نیز نظارتی بر من نداشتند و من تا ساعت ها بعد از نیمه شب در فضاهای مجازی سیر می کردم گروه های دوستانه، کانال های مختلف و ارتباط با افراد جدید بخشی از زندگی ام شده بود تا این که در اثنای همین گشت زنی های مجازی با جوان ۲۷ ساله ای به نام «آریا» آشنا شدم که خودش را منشی مطب یکی از پزشکان معروف شهر معرفی می کرد. آرام آرام چت کردن های فضای مجازی به گفت وگوهای تلفنی و دیدارهای حضوری کشید. خیلی زود به آریا دل بستم و او را ناجی تنهایی هایم می دانستم. کم کم به دور از چشمان پدر و مادرم و به بهانه های درس و مدرسه و کلاس های جبرانی به سر قرار با آریا می رفتم و به گشت زنی هایم با او در پارک ها و سینماها ادامه می دادم او نیز چنان به من ابراز علاقه می کرد که گویی همای سعادت بر شانه ام نشسته است دیگر هیچ کمبودی در زندگی احساس نمی کردم چرا که مطمئن بودم زوج ایده آلم را برای ادامه زندگی مشترک پیدا کرده ام. هنوز مدتی از این دیدارهای خیابانی نگذشته بود که روزی آریا به بهانه این که کسی در منزلشان نیست و ما می توانیم برای آینده با یکدیگر گفت وگو کنیم مرا به آن خانه لعنتی کشاند. او ابتدا چنان با سخنان و جملات عاشقانه ای مرا خام کرده بود که هیچ چیزی جز او را نمی دیدم او با همین جملات فریبنده و عاشقانه آرام آرام به من نزدیک شد و… آن لحظه نمی دانستم چه بلایی بر سرم آمده است چرا که هنوز با رویای یک عشق پوشالی و خیالی زندگی می کردم عشق پوچی که فقط بر اثر هیجانات دوران جوانی و جست وجوهای بیهوده در شبکه های مجازی زبانه کشید و تنها در چند هفته زندگی و آینده ام را سوزاند. بعد از آن روز چند بار دیگر نیز آریا از من سوءاستفاده کرد ولی دیگر طاقت نیاوردم و به او پیشنهاد دادم که به خواستگاری ام بیاید با این جمله گویی ورق برگشت و آریا چهره واقعی اش را نشان داد و چون دیوی وحشتناک مقابلم ایستاد و با توهین و تهمت های زشت مرا دختری بی بند و بار و هرزه خواند که لیاقت زندگی با او را ندارم و …
حالا من مانده ام و کوله باری از شرمساری! ای کاش …
شایان ذکر است به دستور سرهنگ محتشمی (جانشین کلانتری میرزاکوچک خان) این پرونده در دایره مددکاری مورد رسیدگی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

هفده − هشت =

دکمه بازگشت به بالا
بستن