غلامرضا تدینی راد
باورمان می شود ؟
چشم هم زدنی بود انگار این روزها و ماه ها و سال های عمرمان از لحظه تولد تا کنون.
روزی که پدرم آسمان پرکشید گفتم من و تحمل این مصیبت چه گونه می گذرد؟
دوستان گفتند : خاک سرد است، هیچ کس نمی دانست خاک، دامن گیر است.
از آن پس بهترین جا و لذت بخش ترین کار برایم زیارت آرامگاهش شد، غافل از آن که دیر یا زود من هم آرامگاهی در سکوت و فرای فریاد و غوغای پوشالی این دنیای فانی خواهم داشت.
چشم هم زدیم هفتم و چهلم و اولین سالگرد رحلت پدرم گذشت.
یکم شهریور امسال که برمزارش چه غریبانه گردهم آمدیم، یادبود سومین سالگردش بود ، به همین زودی … .
عید ۱۴۰۲ جشن گرفتیم و لحظه ی سال تحویل چه دعاهای قشنگی که خواندیم.
چشم هم نزده چه عزیزانی که از دست دادیم و باز مهیای نوروز و بهاری دیگر می شویم.
باز یک سال گذشت و نمی دانیم ما باز پرواز عمرمان بوده ایم یا نه ؟
ما بزرگتر شدیم یا شماره سال های عمرمان ؟
خدا کند ما بزرگ تر شده باشیم، توکل و اعتمادمان به خدا بیشتر شده باشد.
خدا کند …
راستی چه ساده رنگ موهای مان سفید و روشنی و تازگی پوست صورت مان چین چروک شد.
خدا کند دل مان سفید و روشن باشد .
چین چروک کینه و حسد و بخل و غرور، صورت دل مان را ، پیر نکند.
قدر لحظه ها را بدانیم
قدر لحظه ها را بدانیم
شناسنامه عمر و لحظه لحظه زندگی المثنی ندارد.