اجتماعی

یادداشت های یک پدر

آن روز سرد… !

کد خبر : 44480

نویسنده : محمد علی تدینی راد

صبح مشهد– قدم زدن و چند دقیقه ای ورزش در پارک نزدیک خانه یکی از کارهای اصلی من در بازنشستگی است. غروب که می شود آدم دلش می گیرد و از خانه بیرون می زنم.

امروز صحنه عجیبی دیدم. مادر و دختری با هم از کنار پارک رد می شدند. دختر جوان انگار خجالت می کشید با مادرش راه برود. دختر ۲متر جلوتر از او راه می رفت. فکر نمی کردند با هم باشند. وقتی پیرزن صدا کرد و گفت کمکش کند از جوی آب رد شود فهمیدم با هم هستند. دخترش نق می زد و به مادرش می گفت ،بابا خودت بیا دیگه .

من که روی صندلی پارک نشسته بودم یاد خاطره ای از چند سال قبل افتادم. آن موقع جوان و ورزشکار و خیلی خوش تیپ بودم. یک روز زمستان بود با دخترم که فکر می کنم ۳ساله بود از خانه بیرون آمدیم.خانم (همسرم)گفت بگذار لباس گرم تن بچه کنم ،هوا سرد است و حتمن با ماشین بروید. از پنجره بیرون را نگاه کردم و گفتم هوای به این خوبی ،یک دوری می زنیم و زود بر می گردیم.

واقعا هر جا آدم حرف زنش را گوش ندهد ضرر می کند.
من و دخترم بیرون که آمدیم هوا خوب و ملایم بود. تا سر چهار راه پباده رفتبم برای دخترم شعر می حواندم. آخر می دانید،جانم به جان ۲دخترم بند است. هنوز هم که هنوزه با این که هر ۲دخترم ازدواج کرده اند وبزرگ شده اند وقتی آنها را می بینم چشم و دلم روشن می شود.

آن روز که آخرهای زمستان بودو با دخترم بیرون رفتیم، یک دفعه باد سردی شروع شد. دخترکم سرما می خورد. با دیدن این که دخترم سرما می خورد داشت دلم می ترکید. کت پشمی ام را در اوردم و دور بچه پیچیدم. محکم بغلش کردم و به طرف خانه می دویدم. هرکس من را می دید فکر می کرد چیزی شده (اتفاقی افتاده) و شاید بچه خدای ناکرده مریض است. به خانه که رسیدم بچه را از لای کت بیرون آوردم. خدا را شکر سرما نخورده بود. خیلی بانمک توی چشم هایم نگاه می کرد. من که فقط یک پیرهن(پیراهن) تنم بود یخ زده بودم. ولی با خنده دخترم لذت می بردم. عشقم این بود که بچه سرما نخورده.

هنوز هم وقتی ۲دخترم نگاهم می کنند و به من می خندند لذت می برم و اگر ناراحتی شان را ببینم دلم می ترکد.

خدا را شکر بچه هایم خوب هستند. هوای من و مادرشان را خیلی دارند.

ولی امروز با دیدن این مادر و دختر جلوی پارک دلم گرفت. به این فکر می کردم هیچ پدر و مادری از بچه اش نمی گذرد و به خاطر بچه اش هر کاری از دستش بر بیاید انجام می دهد ولی بعضی از بچه ها مثل این که با خودشان و با بقیه قهر هستند.

ای کاش بچه ها قدر پدر و.مادرشان را بیشتر بدانند و پدر و مادرها هم خدا را شکر کنند که بچه دارند و تنها نیستند.

امان از درد تنهایی و غریبی که وقتی آدم پا به سن می گذارد این یک درد بزرگ می شود. من که سن و سالی گذرانده ام و بیشتر از ۴۰سال از مرگ پدر و مادرم و چندسالی از مرگ ۲برادر بزرگم می گذرد خیلی دلم می گیرد و بعضی وقت ها گریه ام می گیرد.

وقتی آدم پدر و مادرش را از دست می دهد تازه می فهمد چه نعمتی داشته و قدرش را ندانسته است.

این یادداشت ازنوشته های مرحوم محمدعلی تدینی راد است که شهریور ۱۴۰۰دارفانی را وداع گفت و پس از درگذشت او از دلنوشته های او برداشت شده است.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

سه × چهار =

دکمه بازگشت به بالا
بستن