اخبار مهم

۱۳ ساله بودم که خودم را در اختیار پسر همسایه گذاشتم / تنهایی رسوایم کرد!

کد خبر : 36039

احساس حقارت و خود کم بینی تمام وجودم را فرا گرفته است و یک عمر با آه و گریه، حسرت زندگی دختران هم سن و سال خودم را خورده ام.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا من از پدر و مادرم و خانواده پدر بزرگم خیلی گلایه دارم چون آن ها سرنوشتم را به بازی گرفتند و به این وضعیت فلاکت بار افتادم. دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری شفای مشهد افزود: متأسفانه چند سال قبل پدر و مادرم به خاطر دخالت های بی جای مادربزرگ و عمه ام از همدیگر جدا شدند و قرار بود عمه ام مرا مثل بچه های خودش بزرگ کند. اما او خیلی زود خسته شد و پس از ازدواج مجدد پدرم ناچار شدم به زندگی با نامادری بی عاطفه ام تن بدهم.
پدرم درگیر کارهای خودش بود و نامادری ام نیز که چشم دیدن مرا نداشت از نظر روحی و روانی آزارم می داد و من از کودکی طعم تلخ تنهایی و بی محبتی های این زن را چشیدم و صدایم در نیامد.

«شادی» قطرات اشک را از روی گونه هایش پاک کرد و با صدایی لرزان افزود: من از ۱۳ سالگی با پسری جوان که همسایه ما بود ارتباط مخفیانه برقرار کردم. قرار بود او به خواستگاری ام بیاید و فرشته نجاتم باشد. اما این پسر حقه باز پس از سوء استفاده های زیاد رهایم کرد و رفت. این شکست عاطفی نیز برایم خیلی سنگین بود و با باوری نادرست از ۲ سال قبل به حرف های چرت و پرت جوان دیگری دلبسته شدم که با حیله و نیرنگ مرا به دام مواد مخدر انداخت و الان مدتی است که وابستگی شدیدی به شیشه پیدا کرده ام.

متأسفانه این پسر فریبکار زمینه ارتباط نامشروع من و یکی از دوستانش را هم فراهم کرده است و الان در شرایط اسف باری قرار گرفته ام که هیچ امیدی به آینده ام ندارم. شادی آهی کشید و گفت: پدرم و همسرش زندگی نسبتا خوبی دارند و سرگرم بزرگ کردن فرزندشان هستند. مادرم نیز ازدواج کرده است و یک دختر ۳ ساله دارد. او هر وقت مرا می بیند مقداری پول داخل کیفم می گذارد و با ترس و لرز می گوید زودتر به خانه پدرت برگرد که شوهرم تو را نبیند و… .

مادربزرگم و عمه ام نیز که این آش را برای زندگی ما پخته اند گرفتار مشکلات زندگی خودشان هستند و می گویند در این زمانه هر کس باید گلیم خودش را از آب بکشد و حوصله ندارند به درد دل من گوش بدهند. تازه هر موقع حرفی به میان می آید آن ها می گویند ما نمی خواستیم پسرمان، مادرت را طلاق بدهد و فقط قصد داشتیم کمی سختگیری کنیم تا او ادب بشود، اما آن زن… طلاقش را گرفت و ازدواج کرد.شادی با لبخندی تلخ گفت: نمی دانم گناه من چیست که باید به این سرنوشت تلخ دچار شوم؟ کاش پدر و مادرم می دانستند راه درست زندگی شان چیست و آتش دخالت های دیگران کانون خانواده ما را خاکستر نمی کرد.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

یک × چهار =

دکمه بازگشت به بالا
بستن