امام رضا(ع) در آخرین روزهای حیات پربرکتش، هنگامی که در توس حضور داشت، بارها درباره شهادت خود با اباصلت سخن گفته بود. آن حضرت در شبی که فردای آن، آخرین روز ماه صفر فرا میرسید، اباصلت را نزد خود فرا خواند. با او کمی صحبت کرد و سپس فرمود: «ای اباصلت! من فردا از سوی این مرد فاجر و تبهکار(مأمون)، فرا خوانده میشوم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.» اباصلت منقلب شد؛ سیلاب اشک از دیدگانش فرو ریخت. امام(ع) او را به آرامش و صبر سفارش کرد و سپس به نماز ایستاد. اباصلت از محل عبادت امامرضا(ع) بیرون آمد اما چنان اضطرابی بر وجودش مستولی شده بود که قادر نبود قدم از قدم بردارد؛ به ناچار، همانجا نشست و در خلوت شبانه، به آخرین عبادتهای علیبنموسیالرضا(ع) نگریست و اشک ریخت. اباصلت آرزو میکرد کاش هیچ وقت صبح فرا نرسد اما انگار خورشید روز آخر ماه صفر، زودتر از روزهای دیگر در آسمان ظاهر شد. خروسخوان بود که درِ اتاقِ محلِ اقامت امام رضا(ع) را به شدت کوبیدند. اباصلت سراسیمه برخاست و در را گشود. یکی از غلامان مأمون بود؛ پیامی برای امام(ع) داشت: «خلیفه شما را احضار کرده است، باید همراه من بیایید.» اباصلت نگران و مضطرب، به چهره مولایش نگریست. امام(ع) لبخندی پرمهر بر لب داشت؛ آرام برخاست و عبایش را بر دوش افکند، کفشهایش را پوشید و در پی غلام به راه افتاد. اباصلت نمیتوانست امامرضا(ع) را تنها بگذارد. از آن حضرت خواست تا ایشان را همراهی کند و امام(ع) اجازه داد. هنگامی که نزد مأمون رسیدند، مأموران، اباصلت را از ورود به خلوت خلیفه منع کردند و او، پشت در به انتظار نشست.
جنایت مأمون
مأمون به ظرف انگوری که مقابلش بود، نگاه کرد؛ سپس کوشید تا صحبت با امام رضا(ع) را آغاز کند:«پسر عموی عزیز! چرا کمتر به ما سر میزنید؟» پرسش خلیفهعباسی آنقدر بیربط بود که امام(ع) دلیلی برای پاسخ دادن به آن، ندید. مأمون آشکارا مضطرب بود. او میدانست که قصد جان چه کسی را کرده است. مأمون، کرامات علیبنموسیالرضا(ع) را دیده بود؛ او از مقام علمی پسر رسول خدا(ص)، آگاهی داشت؛ میدانست که دست به جنایتی غیرقابل بخشش میزند؛ اما قدرت و ثروت، چیزی نبود که فرزند هارون بتواند از خیر آن بگذرد. او بنیان این حکومت را بر خون برادرش، امین، استوار کردهبود و حالا، حاضر نبود حقی را که غصب کرده است، به آسانی وانهد. مأمون خوشهای انگور برداشت. دانههای درشت انگور در نور خورشیدی که از پنجره به داخل تالار میتابید، برق میزد. خلیفه عباسی، انگور را به امام رضا(ع) تعارف کرد و گفت: «ای پسر رسول خدا! تا کنون انگوری بهتر از این ندیدهام، خواهش میکنم از آن میل کنید.» امام(ع) تبسم کرد و آرام فرمود:«ای بسا که انگورهای بهشت بهتر از این انگور باشد»؛ آن گاه ادامه داد: «میلی به خوردن انگور ندارم، مرا معاف کن.» مأمون دوباره اصرار کرد؛ اما امام(ع) باز هم نپذیرفت. خلیفه عباسی، در حالی که صدایش میلرزید، فریاد زد:«هیچ چارهای ندارید؛ باید از این انگور میل کنید!» آنگاه با دستش اشارهای کرد و از پشت ستونها، تعدادی مأمور شمشیر به دست ظاهر شدند. امام رضا(ع) مقداری از آن انگور تناول کرد و از جای خود برخاست. مأمون فریاد زد: «قصد دارید به کجا بروید؟» امام(ع) پاسخ داد:«به همان جا که مرا فرستادی.» خلیفه عباسی به مأموران دستور داد مانع خروج حضرت نشوند. علیبن موسی الرضا(ع) از اتاق بیرون آمد و مسافت تالار تا در خروجی را از میان دالانی طولانی پیمود. در انتهای دالان و کنار در، اباصلت انتظار مولایش را میکشید؛ ناگاه دید که امام(ع) میآید، در حالی که عبایش را بر سر کشیده است. اباصلت همه چیز را فهمید؛ بدون آنکه کلامی بگوید، در حالی که آرام میگریست، در پی مولایش حرکت کرد. وقتی به محل اقامت رسیدند، امامرضا(ع) رو به اباصلت کرد و فرمود:«در را ببند»، سپس در بستر افتاد و یار وفادارش را به نزد خود فرا خواند:«اباصلت! مأمون مرا مسموم کرد. نگذار این راز در پرده بماند. شیعیان را از حقیقت شهادت من مطلع کن. امشب منتظر باش، فرزندم، محمد، به بالینم خواهد آمد.»بیشتر مورخان شیعه و سنی بر این نظرند که مأمون، امام رضا(ع) را در آخرین روز ماه صفر به شهادت رساند.
منابع
تحلیلی از زندگی امام رضا(ع)؛ محمد جواد فضلا…
ولایتعهدی امام رضا(ع)؛ محمد مرتضوی
عیون اخبارالرضا(ع)؛ شیخ صدوق؛ ترجمه آقانجفی اصفهانی
مسند الامام الرضا(ع)؛ زندهیاد عزیزا… عطاردی
پژوهشی در زندگانی امام رضا(ع)؛ باقر شریف قرشی