اخبار مهم

آرزوهام سوخت !

کد خبر : 52829

حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست. البته منم روزی برای خودم سری توی سرا داشتم و حالا … .

مرد جوان مکثی کرد و ادامه داد:
ازت خوشم اومد، به من بگو رفیق. یه رفیق ناباب که چوب رفیق ناجور رو خورده، زخم خورده این رفاقت ناجوره. امسال تیر(ماه) فکر می کنم بیست و هفت هشت ساله بشم. حسابش از دستم در رفته، حساب روز و شب زندگیم رو هم گم کردم. بچه که بودم با قوطی(جعبه) کبریت ماشین بازی می کردم. پسر همسایه مون اسمش عباس بود. یه پیکان سورمه ای خیلی خوشگل داشت. زن گرفت و بچه دار شد. با ماشینش مسافرکشی می کرد.
مرد جوان خمیازه ای کشید و افزود:
اون موقع آرزو می کردم مثل پسر همسایه یه پیکان سورمه ای با چرخای (لاستیک های) دور سفید بخرم، زن بگیرم، بچه دار بشم و … . بزرگ تر که شدم، دوازه سیزده سالگی، یه همسایه برامون اومد پلیس بود. عاشقش بودم. یه مرد خوش تیپ و تر و تمیز. هر موقع می دیدمش حظ می بردم. تصمیم گرفتم پلیس بشم. این رویای قشنگ تا هفده هجده ساگی باهام بود.
جوان معتاد گفت:
من دوست داشتم جای خیلیای دیگه هم باشم ولی هیچ وقت نمی خواستم جای بابام باشم. بابام بددهن بود، توی خونه اخلاق نداشت و به من که بچه بزرگش بودم همیشه می گفت سوهان روح. مادرم هم از اون کم نمیاورد. هر روز و سر هر موضوعی با هم جر و بحث می کردن و … . کم کم از شون دور شدم. دیگه حوصله شون رو نداشتم .
مرد جوان سکوت کرد و … .
چه قدر درس خوندی؟
من بچه درس خونی بودم ولی درس نخوندم. ولی دیپلمم رو هم نتونستم بگیرم. به جاش عاشق شدم. عاشق دختر یکی از اقوام دور بابام. خیلی خونواده خوبی بودن. جلوی اونا سعی می کردم خوب و تر و تمیز باشم. ولی بابام آبرو برام نذاشته بود. راه می رفت و از من بدگویی می کرد. البته بهش حق می دم. نگرانم بود چون من درگیر رفیق شده بودم. هیچ وقت یادم نمی ره، اولین باری که توی جیبم سیگار پیدا کرد روزگارم سیاه شد.
خواستگاری هم رفتی؟
به اونجا ها نرسید. از سربازی که اومدم سرکار می رفتم. دلخوشیم دوستام بودن. دوستایی که بدبختم کردن. نفهمیدم چه طوری معتاد شدم. البته هنوز به این صنعتیا(موادمخدر صنعتی) لب نزدم. بابام فهمید، غوغا کرد. بهش گفتم زن میخوام. عاشق شده بودم می خواستم آدم باشم. دلی داشتم و حاضر بودم به خاطرش( به خاطر دختر مورد علاقه) ترک اعتیاد کنم.
پس چی شد
یه خواستگار درست درمون براش اومد. عروس شد و رفت دنبال زندگیش. یه بار دیدمش. با شوهرش بود. از کنارشون رد شدم و باهاشون سلام و علیک کردم و تبریک گفتم. بعدشم به خودم گفتم منم آدم می شم، ترک می کنم. زن می گیرم و … .
چه خوب، چیکار کردی ؟
تصمیم قشنگی بود ولی نتونستم ترک کنم. بابام و مادرم پا به سن که گذاشتن آروم شده بودن ولی با من جور در نمی اومدن. بهشون حق می دم. دلواپسم بودن و به رفیقای نابابم گیر می دادن.
مرد جوان سرش را پایین انداخت و اشک هایش را با گوشه آستین لباسش پاک کرد.
حرف آخر اینه که هرکس باید مراقب خودش باشه و به قول بابا بزرگم خودشو ببینه. اگه آدم خوش رو درست و حسابی ببینه هیچ وقت راضی نمیشه کاری کنه که به خودش این جوری ضربه بزنه. من اگه خودمو دیده بودم گول رفیق نامردی که بهم یاد داد وسایل و زاپاس و … از توی ماشین مردم دزدی کنیم رو نمی خوردم. بابا و مادرم هم اگه خودشون رو خوب می دیدن زندگی رو سر هر مسئله پوچ و بی ارزش و به خاطر دخالت های دیگران زهرمار نمی کردن. اگه حرفمو قابل بدونین یه خواهش دارم. خودتون رو خوب ببینین تا خوب باشین.

منبع: غلامرضا تدینی راد – مشهد

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

16 − 13 =

دکمه بازگشت به بالا
بستن