فرار کردم و دلم خوش بود سرنوشتم را دست پسری سپردهام که میخواهد فرشته نجاتم باشد. میگفت میرویم جایی دور و عقد میکنیم و زندگی آرامی برای خودمان تشکیل میدهیم.
به گزارش صبح مشهد همراه او از شهرمان به مشهد آمدم و قرارشد خانه یکی از اقوامشان برویم و برای چند روز آنجا بمانیم. اما آنها در را رویمان باز نکردند و سرگردان شده بودیم.غمانگیزترین روز زندگیام را تجربه کردم. برای مادرم و خانهای که از آن فرار کرده بودم دلتنگ شده بودم. نزدیک کلانتری ۱۷ در پیادهرو ایستاده بودیم و خودم را نفرین میکردم که چرا چنین اشتباهی مرتکب شدم. گرسنگی داشت معدهام را سوراخ میکرد و از گرمای سوزان ظهر تابستان هم دچار سرگیجه و حالت تهوع شده بودم. مسعود رفت ساندویچ بخرد. حس عجیبی داشتم. در یک لحظه تصمیمم را گرفتم و به خودم گفتم «به نفع توست همین حالا از خطایت دست بکشی.»
جلو رفتم تا از پلیس کمک بخواهم جلوی در کلانتری زنی را دیدم که از مأموران همانجا بود. با دیدن او دلم قرص شد نمیدانم چرا ولی گریهام گرفت. با او به داخل کلانتری رفتم و سفره دلم را برایش باز کردم.
قبل از طلوع آفتاب با پسر مورد علاقهام از خانه فرار کردم و حالا هم سخت پشیمانم. پدرم مردِ اخمو و کجخلقی بود. او موادمخدر هم مصرف میکرد و وقتی مواد به دستش نمیرسید تبدیل به یک انسان دیگر میشد. سرمان داد میکشید و همه چیز را بههم میریخت. میدانستیم نباید روی حرفش چیزی بگوییم و جلوی چشمش آفتابی شویم. بعد هم که موادش را میزد دائما گوشهای از خانه میافتاد. یا خواب بود و یا در حال چرت زدن. مادرم مجبور بود سر کار برود. پدرم هم گاهی سر کار میرفت اما تنها فعالیتش به اندازه تأمین هزینه موادش بود. این اواخر یاد گرفته بود و برای مصرف شیشه پایپ درست میکرد و بعد هم آنها را میفروخت. چند مرتبه دور از چشم مادرم، من و خواهرم را نزدیک یک بیمارستان و رستوران برد و از ما خواست صورتمان را بپوشانیم و گدایی کنیم. مادرم فهمید چه بلایی دارد سرمان میآورد برای همین در برابر پدرم ایستاد. صدای بغضآلودش هنوز در ذهنم است. به پدرم میگفت: «سرنوشت مرا تباه کردی اما به پایت ایستادم. ولی دیگر اجازه نمیدهم با آینده این بچههای معصوم بازی کنی.»
آخر همین اعتیاد جان پدرم را گرفت و گوشه یک خیابان جان داد. بعد از مرگ او مادرم همچنان یکتنه بار زندگی را بر دوش گرفت و میگفت برای خوشبختی من و خواهرم از جانش مایه میگذارد. متأسفانه خواهرم به بیراهه رفت و با جوان معتادی که از دوستان پدرم بود فرار کرد. مادرم ناچار شد با ازدواجشان موافقت کند. اما چه ازدواجی؟ شوهرش او را معتاد کرد و سرنوشتش شد مثل سرنوشت پدرم.
مادرم خیلی برای او غصه خورد و جوش زد. در آن شرایط اوضاع روحی من هم بههم ریخته بود. برادر بزرگم از ترس عروسمان با ما رفت و آمد چندانی نداشت و این بیمهری برای من و مادرم که پشتوانه و یاوری نداشتیم خیلی گران تمام میشد.
در فضای مجازی با مسعود آشنا شدم. البته از قبل همدیگر را میشناختیم. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و هر دو یک دنیا حرف برای دلتنگیهایمان داشتیم. مادرم به حرکات و رفتارم شک کرده بود و من معنی نصیحتهای دلسوزانهاش را درک نمیکردم. دلباخته مسعود شده بودم و عشق او کورم کرده بود.
به خاطر او به مادرم بیاحترامی کردم و الان که به رفتارم فکر میکنم قلبم درد میگیرد. میخواهم به شهرمان برگردم و دوشادوش مادرم باشم و در کنارش بمانم.
منبع: شهرآرا