دیگر توان نگهداری از نوزادم را ندارم و می خواهم به طور قانونی او را تحویل پدرش بدهم چرا که دوست ندارم آینده او نیز مانند سرنوشت من شود اگرچه یقین دارم دخترم عاقبت تلخی خواهد داشت و …
این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که برای سپردن حضانت دختر کوچک به پدرش دست به دامان قانون شده بود. این زن جوان در حالی که نگران آینده تاریک فرزندش بود درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد گفت: پدرم شغل آزاد داشت اما از نظر مالی بسیار ضعیف بود به طوری که درآمدش کفاف هزینه های زندگی را نمی داد. مادرم نیز خانه دار بود و سعی می کرد با قناعت و کاستن از مخارج گوناگون زندگی، آبروداری کند که دست پدرم نزد دیگران دراز نشود با وجود این همه درآمد پدرم صرف خورد و خوراک، پوشاک و اجاره منزل می شد. دو خواهر بزرگ ترم در همین شرایط ازدواج کردند و من که سومین فرزند خانواده بودم فقط به آرزوهای بزرگ و کوچک خودم می اندیشیدم همواره از دوستی با دخترانی که وضعیت اقتصادی خوبی داشتند پرهیز می کردم تا نزد همکلاسی هایم تحقیر نشوم. گاهی حتی داشتن یک عروسک یا کفش کتانی و حتی یک پالتوی زمستانی برایم آرزویی دست نیافتنی بود. خلاصه با همین وضعیت تا پایان مقطع دبیرستان تحصیل کردم در حالی که دختری سرخورده و گوشه گیر بودم. پدر و مادرم خیلی تلاش می کردند تا حداقل امکانات رفاهی و تحصیلی را برایم فراهم کنند اما باز هم من احساس کمبود می کردم و دوست داشتم مانند خیلی از دختران هم سن و سالم به خواسته هایم برسم. خلاصه در همین روزهای پایانی تحصیلم بود که پسر عمویم به خواستگاری ام آمد اگرچه «قاسم» ۱۳ سال از من بزرگ تر بود و تحصیلات ابتدایی داشت اما به اصرار پدرم پای سفره عقد نشستم. خانواده ام به این ازدواج فامیلی بسیار راضی بودند چرا که اعتقاد داشتند هر گونه کمبود و مشکلی در زندگی ما به وجود بیاید افراد غریبه در جریان قرار نمی گیرند و مشکلات مان به خاطر رشته فامیلی حل خواهد شد. پدرم می گفت: با این ازدواج هیچ گاه به خاطر جهیزیه یا شرایط خانوادگی تحقیر نمی شوی چرا که همه ما در یک سطح اقتصادی هستیم با وجود این قاسم جوانی بی احساس بود و شرایط روحی و روانی مرا درک نمی کرد.
او آن قدر در روابط عاطفی اش به سردی با من برخورد می کرد که انگار زنی غریبه هستم ولی از سوی دیگر بسیار رفیق باز بود و برای دوستانش سنگ تمام می گذاشت. اهل کار کردن نبود اما همان درآمد اندکش را نیز صرف رفیق بازی می کرد و درباره من بی مسئولیت بود. آرام آرام حس نفرت در وجودم زبانه کشید. او حتی به آرزوهای کوچک من نیز توجهی نداشت. به طوری که گویی مهر و عاطفه در وجودش مرده بود. بالاخره این بی مهری های خانوادگی موجب شد تا قاسم بیشتر به معاشرت و رفت و آمد با دوستان نابابش ادامه بدهد تا جایی که بر اثر همین رفیق بازی ها به مصرف مواد مخدر آلوده شد. از آن روز به بعد زندگی لرزان من از هم گسست و شرایط این زندگی مشترک برایم به اندازه ای تحمل ناپذیر شد که تصمیم به طلاق گرفتم و نزد خانواده ام بازگشتم.
بعد از جدایی از قاسم در یک فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی مشغول کار شدم تا هزینه های زندگی خودم را تامین کنم. آن جا بود که با «پرویز» آشنا شدم. او ویزیتور لوازم بهداشتی بود و گاهی برای فروش و تبلیغ کالا نزد من می آمد. پرویز جوانی شیک پوش و بسیار عاطفی بود به همین خاطر خیلی زود نظر مرا به خودش جلب کرد. او ادعا می کرد با همسرش در کشاکش طلاق است و بعد از جدایی از همسرش به طور رسمی با من ازدواج می کند به همین دلیل بعد از مدتی به عقد موقت او درآمدم و خیلی زود ناخواسته باردار شدم.
در روزهای آغازین بارداری، نمی خواستم خانواده ام در جریان ازدواج موقتم قرار بگیرند تا زمانی که پرویز همسرش را طلاق بدهد و ما به طور رسمی زندگی مشترکمان را آغاز کنیم اما او نه تنها تصمیم نداشت همسرش را طلاق بدهد بلکه من و همسرش به طور همزمان باردار شده بودیم از سوی دیگر نیز پرویز به جرم کلاهبرداری راهی زندان شد و من هم به ناچار به منزل پدرم بازگشتم و ماجرا را برای آن ها بازگو کردم حالا هم فرزندم در حالی به دنیا آمده است که من نمی توانم هزینه های او را تامین کنم و باید سرپرستی دخترم را به پدرش بسپارم و …
بر تو که که اگر خودت کار میکردی به آرزوهات میرسیدی چه مرگت بود با مرد زندار وارد رابطه بشی عقده ای به خاطر کمبودات زندگی یکی دیگه راهم بهم ریختی ا ن بچه راهم تا آخر عمرت بدبخت کردی
چرا زندگی ویرانت رو روخرابه یکی دیگه بنا کردی .تو که نمیتونستی زندگیتو از باتلاق بکشی بیرون چرا یه موجود دیگه ایی رو بدبخت تراز خودت کردی…
توروخدا نفر سوم یه رابطه نشید هم زندگی خودتونونابود میکنین هم زندگی اون زن بدبختو……
لطفا اول خوب فکر کنید مطمئن بشید که اون شخص زن نداره بچه نداره یا زنشو رسمی طلاق داده بعد وارد رابطه بشید…..