چهره رنگ پریده و دستان لرزانش نشان می دهد اتفاق تلخی برایش افتاده است. وقتی بازپرس شعبه از او می خواهد وارد شود، با قدم هایی لرزان خود را به میز بازپرس می رساند.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا ، در حالی که چشمانش را با گوشه چادرش پاک می کند می گوید: «آقای بازپرس زندگی ام در
است. شما را به خدا کمکم کنید.»
او سپس ماجرایی را که سبب شده بود او در چنین شرایطی به دادسرا بیاید را این طور تعریف می کند: شوهرم مرد پرکار و فعالی است. این اواخر کارش آنقدر زیاد شده بود که شب ها دیر به خانه می آمد از این وضعیت ناراضی بودم اما نمی دانستم باید چکار کنم. اوایل راحت تر تحمل می کردم و با خودم می گفتم بهتر است شوهرم را درک کنم. اما تحمل چنین شرایطی برایم سخت بود. یک روز زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد.
آن طرف خط یکی از دوستانم به نام آزیتا بود. بدون آن که چیزی بگویم از لحن صدایم فهمید حال و روز خوشی ندارم. من هم ناخودآگاه شروع به درددل کردم و همه چیز را برایش توضیح دادم. او برای رفع مشکلم راه عجیبی پیش پایم گذاشت. آزیتا زن رمالی را به من در مشهد معرفی کرد و گفت او می تواند مشکلم را برطرف کند.
من هم که راه دیگری به ذهنم نمی رسید آدرس رمال را گرفتم و به خانه او رفتم. چون دوستم گفته بود وردهای زن رمال مشکل گشاست و هر مشکلی را رفع می کند من هم سفره دلم را برای او باز کردم و مشکلی را که با شوهرم داشتم با او در میان گذاشتم. زن دعانویس وقتی حرف هایم را شنید گفت: برطرف کردن این مشکل برایش کار چندان سختی نیست اما من باید به او ۸ میلیون تومان پول بدهم تا او زندگی ام را نجات دهد.
او مدعی شد اگر زودتر این کار را نکنم زندگی ام از دست خواهد رفت و ممکن است شوهرم با زن دیگری ازدواج کند. آن زمان وضعیت مالی خوبی نداشتم اما چون به زندگی ام علاقه مند بودم، طلاهایم را فروختم و پول آن را به زن رمال دادم. او هم چند تکه کاغذ و مقداری نخود و لوبیا به من داد تا آن ها را در خانه ام نگه دارم. او گفت این کار باعث می شود مهر و محبت شوهرم نسبت به من بیشتر شود.
حرف های زن رمال خیالم را راحت کرد اما هرچه گذشت مشکلاتم شدیدتر شد. چند روز قبل وقتی قرار بود با شوهرم به مهمانی برویم او سراغ جواهراتم را گرفت و وقتی فهمید طلاها را فروخته ام شروع به داد و فریاد کرد و گفت اگر تا چند روز دیگر طلاها را پس نگیرم من را طلاق می دهد. فردای آن روز دوان دوان خودم را به خانه زن رمال رساندم اما او از آن جا فرار کرده بود. آقای بازرس من زندگی ام را دوست دارم.