اخبار مهم

گفتگو با دختر ۱۷ ساله که به خانه فساد فروخته شد / آهو ۳ شب با بهزاد بود

کد خبر : 30718

آهو که همین امسال از خانه فرار کرده بود، می‌گوید: شب اول که فرار کردم حتی صدقه انداختم به حرم امام رضا(ع) رفتم و از او خواهش کردم مراقبم باشد.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا با هماهنگی قبلی وارد معاونت دادستانی عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی می‌شوم.
فقط می‌دانم قرار است با دختری تیزهوش روبرو شوم که از خانه فرار کرده و حالا به آغوش خانواده برگشته است، دختری که می‌توانست به سرنوشت رومینا دچار شود، اما نشد.

وارد دفتر که می‌شوم پدر و دختری در مقابل خودم می‌بینم متفاوت با تمام تصوراتی که در طول مسیر در ذهنم شکل گرفته بود، او شبیه «دختر فراری‌»ها نیست.

دختری که طرز لباس پوشیدن و صحبت کردنش روایت از رشد در خانواده‌ای اصیل و با ریشه دارد. و پدری که نه پیر است و نه جوان، نه بی سواد و نه خیلی تحصیلکرده، پدری ساده بی‌آلایش و متدین!

لحظه‌ای مردد می‌شوم، شاید اشتباهی رخ داده! آرام از مسوول دفتر می‌پرسم این همان «دختر فراری» است که قرار بود با او مصاحبه کنم؟ با تکان دادن سر و بستن پلک‌هایش به من اطمینان می‌دهد اشتباهی رخ نداده است.

حالا مطمئن می‌شوم آهو هم یکی از ۳۰۰ و چند دختری است که در یک سال اخیر خانه پدری را به خیال رسیدن به آرزوهایشان ترک کرده‌اند، این آماری است که در گفت‌وگویم با دکتر غلامحسین حقدادی، معاون اجتماعی بهزیستی خراسان رضوی به آن رسیدم.

روی صندلی روبروی این پدر و دختر می‌نشینم تا گفتگو را آغاز کنم، هر دو استرس دارند، پدر به شدت اصرار دارد اسم واقعی دخترش در مصاحبه ذکر نشود و عکس و فیلم نگیریم، پدر است دیگر آن هم پدر ایرانی که نماد غیرت است و محبت.

به او اطمینان می‌دهم جای نگرانی نیست، به آن دو می‌گویم هر سوالی را نخواستید پاسخ ندهید، فضای بینمان حالا صمیمی‌تر شده اطمینان را در نگاه هر دو نفر می‌بینم، دیگر هیچکدام‌مان از استرس، با ماسک روی صورتمان کلنجار نمی‌رویم، لبخند پدر را از چین خوردگی گوشه چشمانش متوجه می‌شوم و صحبت را آغاز می‌کنیم.

دنبال استقلال بودم
آهو دختری ۱۷ ساله است که به گفته خودش امسال به کلاس یازدهم در رشته انسانی می‌رود. ۱۹ خرداد از خانه فرار کرد با این تصور که می‌تواند به تنهایی از خودش مراقبت کند و حتی مراقب دوستش که او نیز قصد فرار داشته، باشد.

صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: می‌خواستم به مهناز کمک کنم، اگر او تنها فرار می‌کرد خیلی بیشتر آسیب می‌دید، من خودم هم می‌خواستم مستقل بودن را تمرین کنم، چیزی که در خانواده از آن محروم بودم.

دوباره یاد صحبت چند روز قبلم با معاون اجتماعی بهزیستی می‌افتم، دکتر حقدادی می‌گفت: حدود ۷۰ درصد دخترانی که از خانه فرار می‌کنند سن‌شان بین ۱۵ تا ۲۰ سال است و اکثر آن‌ها هم هدفشان از فرار در واقع ترک مسائلی است که در خانواده آن‌ها را آزار می‌دهد که این می‌تواند سخت‌گیری زیاد خانواده، کسب استقلال، نداشتن امنیت یا حتی فرار از یک ازدواج اجباری باشد.

آهو ادامه می‌دهد: دو ماه قبل در تلگرام با او آشنا شده بودم، مهناز همسن من بود، ما هر دو با هم به این تصمیم رسیدیم البته هدفهایمان با هم فرق داشت من دنبال استقلال بودم و مهناز دنبال یک حامی بود؛ پدر مهناز به او بی‌توجه بود.

زندانی پدری بودم که عاشق خانواده‌اش بود!
او که حالا سر درد دلش باز شده، ادامه می‌دهد: من حتی یک دوست نداشتم، پدرم رفت و آمدهایم را به شدت محدود کرده بود و این موضوع من را آزار می‌داد، با هر کس دوست می‌شدم پدرم می‌گفت این آدم خوبی نیست! همه همسن و سال‌های من با هم بیرون می‌رفتند و معاشرت می‌کردند، اما من این اجازه را نداشتم، من زندانی پدری بودم که عاشق خانواده‌اش بود!

فضای مجازی، فضای بیان آرزوهاست نه حقایق
نگاهم را از آهو به روی پدر می‌چرخانم، با خودم فکر می‌کنم این مرد که ظاهرش خشن نیست، چرا آهو را اینقدر محدود کرده؟ به دنبال واژه‌های مناسبی برای بیان این سوالات هستم، که حبیب آقا مُهر سکوت را می‌شکند و می‌گوید: دوستی‌های فضای مجازی را قبول ندارم، چون فضای مجازی یک چیز است، اما حقیقت زندگی افراد یک چیز دیگری است که گاهی هیچ ربطی به هم ندارد.

اشتیاقم را که به شنیدن می‌بیند، ادامه می‌دهد: در فضای مجازی شخص رویا‌ها و آرزو‌های خودش را به نمایش می‌گذارد، اما واقعیت زندگی افراد متفاوت است، من با دوستان مجازی دخترم مشکل جدی داشتم، در مورد دوستان واقعی هم معتقد بودم همین که بچه‌ها در مدرسه با هم هستند کافیست و نیازی نیست که بعد مدرسه هم با هم مراوده‌ای داشته باشند، چون فکر می‌کردم کنار هم بودن چند دختر نوجوان که در سن حساس بلوغ و هیجانات خاصی هستند، بالاخره آسیب دارد.

با صدایی آرام‌تر ادامه می‌دهد: البته قبول دارم سخت‌گیری من هم افراطی بوده و نباید به این حد می‌رسید.

فرار از سختگیری پدر و ملامتگری مادر
حبیب آقا پدر سه فرزند است که بزرگترین‌شان آهوی گزارش ماست، دختری که حالا سر به زیر و شاید هم شرمنده، کنار پدرش نشسته است و با انگشتانش بازی می‌کند.

از حبیب آقا درباره ارتباط مادر و دختر می‌پرسم، متوجه می‌شوم او هم مادری سختگیر و یا به تعبیر همسرش «ملامتگر» است.

می‌پرسم مرز بین سختگیری و پدری کردن چیست؟ پاسخ می‌دهد: افراد به خصوص در نوجوانی و جوانی به شدت از هم سن و سال‌هایشان تاثیر می‌گیرند پس به جای کنترل بچه‌ها باید دوستان آن‌ها را کنترل کرد. اگر پدر و مادر تشخیص دادند دوستی مناسب نیست و ارتباطش را با فرزندشان قطع کردند باید برایش زمینه دوستی سالمی را فراهم کنند.

با اینکه این جواب سوالم نیست، اما چیزی نمی‌گویم تا حرفش را ادامه دهد، شاید این سوال برای حبیب آقا، زیادی سخت است.

دوستی که واقعی نبود
آهی از سر افسوس می‌کشد و ادامه می‌دهد: من ارتباط آهو را با دو نفر از دوستان صمیمی‌اش قطع کردم، اما او تنهایی و خلائی که برایش ایجاد شد را با یک دوست مجازی نااهل پرکرد که در نهایت باعث فرارش از خانه شد.

حبیب آقا که دلیل واضحی برای مخالفتش با دو دوست قدیمی آهو ندارد، می‌گوید: نمی‌دانم شاید به نظرم زیادی شاد و سرزنده بودند، این را پیش خودم به سبک‌سری و بی‌حیایی تعبیر می‌کردم و همین باعث شد ارتباط دخترم را با آن‌ها قطع کنم.

در تمام این مدت آهو به زمین زل زده، گاهی با انگشتان دستش بازی می‌کند، شاید تعداد دوستان نداشته‌اش را می‌شمارد، شاید فرصت‌هایی که خانواده از او گرفت، شاید هم…

هر وقت می‌خواستم گوشی دخترم را بررسی می‌کردم
«کرونا هم در مشکلاتی که برای ما بوجود آمد خیلی موثر بود، مدارس تعطیل شدند و از طرفی رفت و آمد آهو با بیرون از خانه بطور کلی قطع شد و بیشتر وقتش در فضای مجازی گذشت، دختر من در این مدت در گروه‌های مجازی وارد شد که پسر‌ها هم بودند، من وقتی این چیز‌ها را چک می‌کردم ناراحت می‌شدم و جر و بحثمان بالا می‌گرفت.»

او می‌گوید: در خانه ما رمز معنا ندارد و در واقع اتاق شیشه‌ایست، من هر وقت می‌خواستم گوشی دخترم را بررسی می‌کردم، آهو این اواخر از رفتارم ناراحت می‌شد به همین خاطر یک ماه او را آزاد گذاشتم و در همین یک ماه بود که با مهناز دوست شد و شد آنچه نباید می‌شد.

بعد از یک دعوا به او گفتم یک ماه گوشی‌ات را چک نمی‌کنم و به اختیار خودت باشد، در همین یک ماه آن دوستی مسموم شکل گرفت و آهو تصمیم به ترک خانه گرفت، تصمیمی که بر خلاف تصور من عملی شد و او رفت. گفت می‌خواهم زندگی مستقلی داشته باشم، اما من و مادرش باور نکردیم.

«.. نیاز به ارتباط در فضای مجازی، امروزه امری غیر قابل گریز است و نمی‌توان فردی را کاملا از آن محروم کرد، خانواده، آموزش و پرورش و رسانه‌های جمعی باید به افراد در سنین مختلف آموزش استفاده درست و سالم از فضای مجازی را آموزش دهند و البته مراقبت خانواده‌ها از ارتباطات مجازی فرزندانشان امری ضروری است که بسته به روحیه، رفتار و موقعیت افراد این کنترل‌ها سطوح مختلفی دارد، نمی‌توان تعریف واحدی از میزان استاندارد این کنترل برای همه افراد ارائه داد و گفت مرز سخت‌گیری کجاست…» این هم بخشی از صحبت‌های معاون اجتماعی بهزیستی است که روز قبل در پاسخ به سوالاتم درباره روش‌های کاهش آسیب‌های فضای مجازی گفته بود.

آهو را نگاه می‌کنم، از چهره‌ای که به وسیله ماسک پوشیده شده، فقط دو چشم سیاه و درشت سهم نگاه من است، چشمانی که هنوز روایتگر معصومیت کودکانه اوست، معصومیتی که از دست نرفته…

آهو اولین شب فرار به حرم پناه برد
وقتی از او می‌خواهم برایم شرح فرارش را بگوید، کمی روی صندلی جابجا می‌شود و با دستان ظریف و کوچکش مقنعه‌اش را مرتب می‌کند و می‌گوید: شنبه صبح بدون اطلاع خانواده از خانه خارج شدم و یک سیم کارت از مهناز گرفتم که آن را در گوشی ساده‌ای که داشتم بگذارم و از آن طریق با مهناز در ارتباط باشم و با هم فرار کنیم؛ چون بعد از آن یک ماه وقتی گفتم می‌خواهم خانه را ترک کنم و زندگی مستقلی داشته باشم پدرم عصبانی شد و گوشی هوشمند را از من گرفت. روز شنبه که خط جدید را گرفتم قرار شد دوشنبه همان هفته با هم برویم.

آهو در ادامه حرفهایش، تمام لحظات را برایم مو به مو شرح می‌دهد.

حالا در پرده خیال من دختری سرگردان و کلافه از سختگیری‌های خانواده نقش می‌بندد که با اغوای دوست نما‌های مجازی روی تمام وابستگی‌هایش به خانه و خانواده پا می‌گذارد.

دختری که هنوز بین کودکی و نوجوانی دست و پا می‌زند، حالا کمی مضطرب است، ساعت را نگاه می‌کند، لوازم شخصی‌اش را در ساک کوچکش می‌گذارد، قبل از بیرون رفتن از اتاق رمان عاشقانه‌ای را که ۶ بار خوانده برمی‌دارد، زیپ ساک را با انگشتانی لرزان می‌کشد.

«آهو» یی را می‌بینم که ساعت ۱۱ و نیم شب در حالی که پدرش شیفت شب است و بقیه اعضای خانواده خواب هستند از خانه بیرون می‌زند، در سیاهی نوزدهمین شب خرداد خانه پدری را ترک می‌کند و به سمت سرنوشتی نامعلوم در سیاهی کوچه محو می‌شود.

زانوانش از این تصمیم می‌لرزد و شاید دلش هم، تا یکی از میدان‌های نزدیک خانه می‌رود و با گوشی یکی از کسبه محل با بهزاد، همان پسر جوانی که برای اولین بار به او و دوستش پیشنهاد فرار داده بود و با دادن وعده‌های دروغی و اغواگری این دو دختر را به فرار ترغیب کرده بود، تماس می‌گیرد.

از امام رضا (ع) خواستم آبرویم را بخرد
آهو می‌گوید: وقتی از خانه بیرون آمدم همان لحظه پشیمان شدم، خواستم زنگ بزنم و برگردم داخل، اما از واکنش مادرم ترسیدم؛ پسری که قول داده بود به من و دوستم مهناز که با تشویق او از خانه متواری شده بودیم جا و مکان دهد، آن شب بعد از نیم ساعت معطلی، من را سوار کرد و بعد با یک جر و بحث وسط خیابان پیاده‌ام کرد و گفت جا ندارم! آن شب به حرم پناه بردم و از امام رضا (ع) خواستم در راهی که پا گذاشته‌ام کمکم کند و آبرویم را بخرد، خواستم ضامنم شود؛ امام رضا (ع) را شاهد گرفتم که من فقط برای استقلال و تجربه یک زندگی جدید از خانه پدری بیرون آمده‌ام، خواستم حواسش به من باشد تا «دختر فراری» به آن معنایی که مردم می‌گویند، نشوم.

آغاز تور دلهره و تردید برای ۳ روز و ۴شب
آهو تعریف می‌کند که آن شب در حرم مشکلش را با یک نفر از زائران که زنی از خطه شمال کشور بوده در میان گذاشته و او هم با این شرط که صبح او را پیش مادرش ببرد و تحویل خانواده دهد، به سوییت محل اقامتش برده است.

او ادامه می‌دهد: صبح هر چه آن زن اصرار کرد راضی نشدم من را به خانه‌مان ببرد، چون مهناز هم قرار بود بیاید و باهم زندگی تازه‌ای را شروع کنیم.

آهو روز بعد فهمید که آن شب، زنی که گرداننده باند فساد و اغفال دختران بوده با هماهنگی آن پسر، او را از دور دیده، اما ظاهرا گفته این دختر برایمان دردسر می‌شود و فعلا باید چند روزی دست نگه داریم.

خودش می‌گوید: یعنی در اصل قرار بوده من را همان شب تحویل آن زن بدکاره دهند، اما لطف خدا شامل حالم شد و این اتفاق نیفتاد، روز بعد مهناز هم از خانه فرار کرد و دوباره به همان پسر تماس گرفت، او طلا‌هایی که ما با خودمان آورده بودیم تا سرمایه زندگی جدیدمان باشد، را به بهای بسیار ناچیزی از چنگمان درآورد.

آهو قصه آن سه روز و چهار شب را برایم با تمام جزییات تعریف می‌کند، از کتک خوردنش از آن پسر غریبه، تا دربدریش در آلونک‌های حاشیه شهر، تا شب را به صبح رساندن در میان دود شیشه در کنار مصرف کنندگان مواد مخدر، تا ترسی که هر لحظه به جانش چنگ می‌زد تا دلتنگیش برای زندگی در خانه امن پدری، از اشکهایش برای دلتنگی خواهر پنج ساله‌اش تا آن شبی را که در بیابان صبح کرد، همه را مو به مو می‌گوید. گاهی مکثی به اندازه فروخوردن یک بغض می‌کند و دوباره شروع می‌کند.

او می‌گوید: بهزاد طلاهای‌مان را که حدود پنج میلیون ارزش داشت به قیمت ۶۰۰ هزار تومان به یکی از دوستانش فروخت، من و مهناز هم به یکی از پاساژ‌های مشهد رفتیم و ۵۰۰ هزار تومان آن را برای خودمان لباس خریدیم، چون چیز زیادی از خانه برنداشته بودیم. بعد او ما را به خانه پدرش برد و تمام لوازم ما حتی شناسنامه و لباس‌هایمان را گرفت و داخل کمدی گذاشت و در آن را قفل کرد. آن شب را در آنجا خوابیدیم، اما صبح وقتی خانواده‌اش متوجه شدند مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم و در به‌در خانه دوستان او که افراد معتاد و نادرستی بودند شویم.

تمام این لحظات زیرچشمی حالات پدر را زیر نظر دارم، کوهی را می‌بینم که هر لحظه خرد می‌شود، کوهی که از درون فرو می‌ریزد، پدری که گاهی یواشکی نم کنار چشمانش را با سر انگشتانش پاک می‌کند، آهو بچه‌تر از این است که متوجه باشد شنیدن این واگویه‌های دردناک برای یک پدر چقدر سخت و جانگداز است.

به ماموران التماس کردم من را با خود به کلانتری ببرند
دختر که همچنان گرم صحبت است، برایم شرح می‌دهد: روز سوم دوباره مجبور شدیم به خانه پدر بهزاد برگردیم، چون جایی نداشتیم، اما شرایط خیلی سخت بود، بهزاد به بهانه‌های مختلف من را کتک میزد به همین خاطر شب با برادرش فرار کردم تا صبح من را به جای امنی ببرد، هر چه اصرار کردم دوستم مهناز راضی نشد با من بیاید و در خانه پدری آن پسر ماند. آن شب را تا صبح در بیابانی که نزدیک خانه‌شان بود، گذراندیم. صبح تازه هوا روشن شده بود حدود ساعت ۵ صبح بود که راه افتادیم تا به آن محل مثلا امن برویم، گشت نیروی انتظامی به ما مشکوک شد، چون آن پسر الکل مصرف کرده بود حال طبیعی نداشت من هم قبل از فرار از خانه آنها، چندین ساعت دود مواد مخدر استشمام کرده بودم و گیج بودم.

او از لحظه مواجهه با پلیس اینطور می‌گوید: وقتی گشت نیروی انتظامی ما را گرفت از من پرسید آدرس خانه تان کجاست، قبل از اینکه من جواب دهم آن پسر آدرس خانه خودشان را داد و به دروغ آنجا را خانه ما معرفی کرد، من کمی گیج بودم ماموران کلانتری من را جلوی آن خانه پیاده کردند و خواستند بروند که مادر آن پسر بیرون آمد و با الفاظ خیلی رکیک من را متهم به فراری دادن پسر نوجوانش کرد، در حالی که من خودم به تحریک و تشویق پسر بزرگتر آن زن آواره کوچه و خیابان شده بودم، آن برخورد برایم خیلی گران آمد و به ماموران التماس کردم من را با خود به کلانتری ببرند بالاخره راضی شدند و من را با خود بردند، در آن لحظه فکر کردم پناه بردن به قانون هر تاوانی داشته باشد از این دربدری و تحقیری که گرفتارش شده‌ام بهتر است.

متوجه شدم دخترم توسط یک باند اغفال شده و تصمیم به فرار گرفته است
پدر آهو که شب فرار در شیفت کاری بوده از صبح آن روز برایم این‌گونه روایت می‌کند: به‌خاطر مشاجره‌ای که روز قبل با دخترم داشتم هدیه‌ای که یکی از همکارانم برایم به‌عنوان تبرک از حرم امام رضا (ع) آورده بود را برایش آوردم تا ناراحتی روز قبل را از دلش دربیاورم، در اتاقش را که باز کردم صدایش کردم، اما جواب نداد. پتو را که پس زدم دیدم آهو نیست او دو بالشت را زیر پتو گذاشته بود! حس آن لحظه اصلا قابل وصف نیست اتاق دور سرم می‌چرخید، نمی‌دانم چقدر زمان برد تا به حال طبیعی برگشتم اولین کاری که کردم با ۱۱۰ تماس گرفتم آن‌ها مرا راهنمایی کردند و با معاونت اجتماعی ناجا، پلیس امنیت اخلاقی ارتباط گرفتم.

حبیب آقا ادامه می‌دهد: با راهنمایی پلیس امنیت اخلاقی به معاونت دادستانی عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی آمدم و گزارش رفتن دخترم را دادم و نامه‌ای برای پلیس امنیت اخلاقی را گرفتم. وقتی به خانه برگشتم یادم آمد گوشی آهو دست من است با دسترسی به اطلاعات آخرین تماس‌ها و چک کردن ارتباطات او در گروه‌های تلگرامی و چت‌های خصوصی او متوجه شدم دخترم توسط یک باند فساد اغفال شده و تصمیم به فرار گرفته است؛ آن لحظه برایم خیلی دردناک بود یعنی عمق فاجعه را برایم بیشتر کرد بلافاصله با همان حالی که واقعا مساعد نبود به پلیس فتا رفتم این اطلاعات را در اختیار پلیس گذاشتم تا بررسی‌های بیشتری انجام دهند و زودتر به سرنخ برسند.

فرار آهو قرار را از خانه برد
لحظه‌ای سکوت می‌کند و دوباره ادامه می‌دهد: فرار آهو از خانه در همان مدت کوتاه کل خانواده را دچار مشکل کرد. مادرش برای اینکه همسایه‌ها صدای گریه و شیونش را نشنوند چادرش را بین دندان‌هایش می‌فشرد و گریه می‌کرد، دختر پنج ساله‌ام روز دوم از غصه و دلتنگی برای خواهرش در بیمارستان بستری شد و پسرم دچار افسردگی شد، اما در همان حال سعی می‌کرد من و مادرش را دلداری دهد. هر لحظه منتظر بودم جنازه دخترم را از گوشه یک بیابان یا کنار یک خرابه پیدا کنند و تحویلم دهند، هیچ چیز بهتر از این به ذهنم نمی‌رسید، خودم شب‌ها بیابان‌ها و خرابه‌های اطراف شهر را می‌گشتم شاید نشانی از آهویم پیدا کنم.

حبیب آقا از عشق زیادش نسبت به آهو می‌گوید و اعتراف می‌کند کارش اشتباه بوده که بخاطر این علاقه وافر دخترش را در غل و زنجیر کرده و آنقدر عرصه را برایش تنگ کرده که ندانسته و ناخواسته در دام یک باند خلافکار بیفتد.

پدر می‌گوید: وقتی این اتفاق افتاد اول خجالت می‌کشیدم به دیگران بگویم، اما بعد تنها چیزی که برایم مهم بود پیدا کردن آهو بود، بنابراین به همه دوستان و آشنا‌ها سپردم تا کمکم کنند. صبح روز سوم بود که از کلانتری با من تماس گرفتند و خبر پیدا شدن دخترم را دادند، در آن لحظه با اینکه از پیدا شدنش خوشحال بودم، اما استرس همه وجودم را گرفته بود، نمی‌دانستم الان قرار است او را در چه وضعیتی ببینم، اصلا از شنیدن آنچه بر سرش آمده وحشت داشتم؛ حسی که با هیچ کلمه‌ای توصیف نمی‌شود، از مواجهه با آهو ترس داشتم، نمی‌دانستم آن لحظه چه برخوردی خواهم داشت؛ بنابراین از برادرم خواهش کردم همراه من به کلانتری بیاید و با آهو صحبت کند و به او اطمینان بدهد که به‌عنوان یک پدر مثل همیشه حمایتش می‌کنم به خانه برگردد و به بهزیستی نرود، شاید باورتان نشود هر روز بعد فرار آهو برای ما ۱۰ سال گذشت.

حبیب آقا جوری با صدای بغض آلود این جملات را می‌گوید که تمام مفهوم پدر و غیرت پدرانه را به یکباره در ذهنم پمپاژ می‌کند، احساس می‌کنم حتی اگر کسی زبان فارسی نداند و این جملات را بشنود تنها مفهومی که در ذهنش شکل می‌گیرد پدر باشد و بس.

پدر وقتی با برادرش وارد کلانتری شده خودش به ماموران اعلام کرده به لحاظ روحی حال مساعدی ندارد و نیاز دارد با یک مشاور صحبت کند تا کمی بر هیجانات درونی خود غلبه کند.

عمو در این فاصله با آهو صحبت می‌کند تا او مجاب شود هنوز هم خانه برایش امن‌ترین جای دنیاست.

من هنوز دخترم
آهو آن لحظات را اینطور روایت می‌کند: وقتی با عمو و مشاور کلانتری صحبت کردم در نهایت تصمیم گرفتم به خانه پدربزرگم بروم و تا مساعد شدن شرایط روحیم در آنجا باشم، نخواستم اول به خانه بروم، چون سختگیری‌های زیاد والدینم را باعث و بانی این تصمیم غلط می‌دانستم، من بابت این اشتباه، روز‌ها و شب‌های سختی را گذرانده بودم و با تمام وجودم درد این اشتباه را حس می‌کردم به همین خاطر آمادگی حضور در خانه را نداشتم. چند روزی در خانه پدر بزرگ وعمویم سرکردم. آن‌ها طوری رفتار می‌کردند که انگار اتفاقی نیفتاده کم کم آرامشم را به دست آوردم، یک نگرانی بزرگ، اما از طرف عمه و مادربزرگم وجود داشت که پس از مراجعه‌ای که به همراهشان به پزشک داشتم خیالشان راحت شد و مطمئن شدند در این مدت، آسیبی که دامنم را آلوده کند، ندیده‌ام.

سرش را به زیر می‌اندازد، انگار از پدرش خجالت می‌کشد، با صدایی آرام و حیایی که ویژگی دختر ایرانی است، می‌گوید: من هنوز دخترم.

آهو حالا یک ماهی می‌شود به خانه برگشته است، او دوباره حس شیرین بودن در خانواده را با تمام وجود می‌چشد، آرامش خانه پدری که حالا قدر خشت خشتش را می‌داند…

حبیب آقا در ادامه از پیگیری‌هایش از پلیس فتا و امنیت اخلاقی برای پیدا کردن اعضای باند فسادی که دخترش را برای فرار از خانه تشویق کرده‌اند، می‌گوید و خدا را شکر می‌کند که دخترش حالا کنارش نشسته است.

۸۰ درصد خودم در این تصمیم اشتباه مقصرم
آهو برای خودش در ارتکاب این اشتباه سهم ۸۰ درصدی قائل است و ۲۰ درصد خانواده را مقصر می‌داند.

او می‌گوید: انتظار این برخورد حمایتگرانه را از خانواده‌ام نداشتم، واقعا فکر می‌کردم من را برای همیشه از خودشان می‌رانند، اما این‌طور نبود.

آهو با همان حالت معصومانه برایم تعریف می‌کند: شب اول که فرار کردم حتی صدقه انداختم به حرم امام رضا (ع) رفتم و از او خواهش کردم مراقبم باشد یقین دارم همین باعث شد که تا لب پرتگاه رفتم و برگشتم و آسیبی ندیدم، درحالی که ممکن بود بلا‌های خیلی بد و غیر قابل جبرانی بر سرم بیاید، اما امام رضا (ع) ضامنم شد.

طبق گفته آهو، دوستش مهناز هم با سرنخ‌هایی که او به پلیس داده نجات پیدا کرده است و حالا در بهزیستی نگهداری می‌شود.

آهو برای دختران چند توصیه دارد

آهو تجربه تلخش را این‌گونه روایت می‌کند: این تجربه را به قیمت گزافی به دست آوردم و دلم نمی‌خواهد اتفاقاتی که بر اثر یک تصمیم اشتباه برایم رخ داد و سختی‌هایی که در همان چند روز دیدم برای هیچ دختر دیگری پیش بیاید.

او می‌گوید: از قول من به دختر‌ها بگویید حتما در خانواده یک دوست صمیمی داشته باشند که بتوانند با اطمینان همه مشکلاتشان را با او در میان بگذارند، من اگر مشکلم را با کسی در میان می‌گذاشتم کارم به فرار نمی‌کشید. تحمل کردن سختی‌هایی که در خانه هست خیلی خیلی راحتتر از مشکلات و آسیب‌های بیرون از خانه است.

او مبتلا به اختلال شیدایی است

پدر می‌گوید: زمانی که برای مشکل دخترم به دادگستری مراجعه کردم و گفتم دخترم پیدا شده، من را به مرکز مشاوره بهزیستی معرفی کردند، وقتی دخترم را به آنجا بردم متوجه شدم آهوی من مبتلا به بیماری شیدایی است. از آن به بعد دخترم تحت نظر روانپزشک قرار گرفت و مشخص شد یکی از دلایل مهم فرارش از خانه همین بیماری بوده که ما سال‌ها از آن بی خبر بوده‌ایم.

حبیب آقا ادامه می‌دهد: ما در واقع رفتار‌های آهو را به پای هیجانات دوره نوجوانی او می‌نوشتیم، اما خبر نداشتیم که این بچه به خاطر ابتلا به این بیماری دچار چه آسیب‌هایی می‌شود.

مددکار معاونت دادستانی عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی هم در این لحظه به ما می‌پیوندد و توضیح می‌دهد: بعضی نوجوانان دچار یک سری اختلالات روانی می‌شوند که خانواده‌ها بی خبرند و فرزندشان را سرکوب می‌کنند و بار‌ها و بار‌ها من در کار خودم شاهد بوده‌ام همین اختلالات باعث فرار از خانه، درگیری با خانواده و تن دادن به ارتباط با جنس مخالف می‌شود.

او می‌گوید: الان که بیماری آهو تشخیص داده شده باید یک مدت تحت نظر پزشک دارو مصرف کند تا بهبودی حاصل شود، او یک دختر تیزهوش و پرانرژی است، اما دچار یک اختلال روانی بوده است و خانواده هم بی خبر بوده‌اند.

طبق گفته مددکار، هوش و روان دو مقوله جدا از هم هستند و اینکه یک نفر از هوش بالایی برخوردار باشد به این معنی نیست که دچار مشکل یا اختلال روحی نمی‌شود.

صحبتهایمان به پایان رسیده، از پدر و دختر خداحافظی می‌کنم، چند قدم نرفته دوباره برمی‌گردم سر تا پای آهو را انداز برانداز می‌کنم، چقدر خوشحالم که او زنده است، که نفس می‌کشد که قربانی تعصبات کور نشد، که امام رضا (ع) ضامنش شد، خوشحالم او پدری دارد که مثل کوه پای اشتباه دخترش ایستاده و خطای خودش را هم پذیرفته، حبیب آقا حالا سعی در جبران دارد، آهو هم.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دو × 4 =

دکمه بازگشت به بالا
بستن