غلامرضا تدینی راد
توی مترو چشمهایت به نگاهی گرم میشود،چهرهای آشنا.
لبخندی تو را به جلو میراند. کجا همدیگررا دیدهایم؟
– علیرضا….؟
با خندهای مثل همان سالها ، لب هایش به یک طرف متمایل میگوید: چقدر تغییر کرده ای پسر، همان نگاه اول تو را شناختم.
قیافه ات جا افتاده و خوشتیپتر شدهای.
با اشتیاق می پرسم :
– تو چطوری پسر؟
-عالی عالی ، هر روز، آغازی دوباره دارم و حرکتی نو ، بهتر از دیروز.
دست روی شانهام می گذارد و می گوید:
– راستی هنوز شعر و دلنوشته مینویسی؟
-دست و پا شکسته ، بله.
با غیظ نگاه میکند و میگوید:
– هنوز هم مقیدی هرچه در اولین رقص قلم روی کاغذ آمد درست است و نباید دستکاری و اصلاح شود؟
– بله دقیقاً.
علیرضا دوست دوران نوجوانی ام بود.
یک دوست مشترک هم داشتیم. جواد. رفت سربازی و در درگیری با قاچاقچی های مواد مخدر شهید شد.
– خوب چه خبر علیرضا جان، تو کجا اینجا کجا؟
– خبر خوب، این که امروز آفتاب خیلی قشنگ است و شبی زیبا در انتظار ماست.
هنوز هم مثل قدیم،علیرضا نگاه شاعرانهای دارد اما هیچ وقت شعری ننوشته و همیشه همین برایم سوال بود چرا نمینویسی علیرضا؟
میگفت: من خوب میبینم و زندگی را به قیمت میخرم تا خوب از آن استفاده کنم.
زل زده بود به چشمانم .
از خانوادهاش پرسیدم.
پدرش فوت کرده و با مادر پیرش زندگی میکند.
– ازدواج کرده ای ، راستی چند تا بچه داری؟
همسرش و فرزندش در تصادف فوت کرده ا ند. میگفت کارش را هم به خاطر اوضاع و احوال بازار تغییر داده است.
علیرضا از اسب شاید افتاده بود اما از اصل،هرگز.
کوهی از مشکلات را پشت سر گذاشته ، می خواستم بگویم چقدر سختی کشیدهای، دستم را خواند و گفت:
– گذشته رد پایی است که از آن گذشتهایم. امروز باید از کلماتی مثبت و امیدبخش حرف بزنیم و درست راه برویم تا پشت سر امروزمان ، برای فردا یک تابلوی نقاشی قشنگ، هنری ،گران قیمت و تماشایی باشد.
از دیدنش خیلی خوشحال شدم. مانند گذشتهها خوشتیپ و تمیز بود. او عادت داشت همیشه به خودش برسد.
میخواست زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) برود.
تعارفش کردم بیاید همدیگر را بیشتر ببینیم.
گفت زائر امام رضا باشی، مهمانش هستی و هیچ جا مثل حرم آرامت نمیکند. خوش به حال شما.
علیرضا فردا صبح بلیط داشت و باید برمیگشت.
میخواست شماره تلفنم را ذخیره کند.
عکس همسرش و فرزندش روی صفحه گوشی بود.
خندید و گفت : این عکس را همسرم، خودش روی صفحه گذاشته و هرجا میروم همراهم هستند.
با دیدن غم در چهرهام دوباره دست روی شانهام گذاشت و گفت: بخند. فقط بخند.
یادت میآید همیشه میگفتی من یک عقاب هستم. یک عقاب باید عقاب بماند.
خوش به حال علیرضا محکم است و در فراز و نشیبهای زندگی،مثل همیشه مستحکم.
علیرضا نگاهش و کلامش شعر ناگفته است.
همدیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم.
حرف هایش را دوباره مرور کردم.
چند ایستگاه بعد پیاده شدم.
نگاهم به گنبد طلایی حرم امام رضا(ع) افتاد و حرف دوست قدیمی که با حسرت گفت: خوش به حال تان.
کارم تمام شد و بیقرار راهی حرم شدم. خوش به حال همه ما که این حرم و بارگاه را داریم.