عالیه الحداد تقوی یک سال و ۴ ماه در زندانهای صدام در اسارت به سر برد و همسر و برادرش در اسید به شهادت رسیدند؛ او به عنوان الگوی فاطمی برگزیده شده است.
مصاحبه: سعیده آل ابراهیم
صبح مشهد– همهچیز از نیمهشب شروع شد. همان زمان که تیر به قفل در اصابت کرد، انگار که ناقوس مرگ به صدا درآمده باشد. از آن روز به بعد، عالیه الحداد تقوی و خانوادهاش دیگر روی خوشی را ندیدند. تا از زندان خلاص میشدند، دوباره برای اسارت به پادگان دیگری منتقل میشدند. یک سال و ۴ ماه زندگی در اسارت کم نیست، آن هم با چاشنی شکنجه. از متلک و تهدیدهای کلامی بگیر تا سقط جنین دوماههاش در روز روشن. او درست یک سال و ۴ ماه، بیوقفه به مرگ فکر کرد و حتی روزنهای به زندگی دوباره نمیدید، اما ورق برگشت و پاداش تابآوری را زندگی کرد. تقوی همسر و خواهر ۳ شهید است که به پاس همه روزهای نفسگیر زندگیاش، سال ۹۴ به عنوان الگوی فاطمی برگزیده شد.
تقوی یک سال بعد از دانشآموختگی، یعنی سال ۵۸، ازدواج کرد، با یکی از همدانشگاهیهایش ازدواج کرد، پسری که در طول دوران تحصیل، بدون اینکه بداند، حرکات و رفتارهایش را زیر ذرهبین گرفته بود. همسرش هم خط مذهبی را دنبال میکرد و از قضا آتش فعالیتهای انقلابی در او تندتر بود، آنقدر که سر جلسه امتحان در سال سوم دانشگاه، مأموران عراقی به دنبالش بودند و او فرار کرده بود. به همین دلیل فارغالتحصیل نشده بود و همین موضوع عامل مخالفت خانواده تقوی با ازدواج آنها بود. «همسرم در مقابل مخالفت خانوادهام گفت که از سربازی معاف است و قصد دارد در خارج از کشور ادامه تحصیل بدهد. آن زمان تنها میدانستم که خودش و دوستانش مذهبی هستند و برای نمونه، قصد داشتند نقشه بکشند که اربعین، از کاظمین تا کربلا پیاده بروند، زیرا آن زمان پیادهروی اربعین ممنوع بود.»
رژیم بعث من و همسرم را از هم جدا کرد
تقوی و همسرش هردو ۲۳ سال داشتند و به دلیل اشتراکات مذهبی، خیلی زود با هم جفتوجور شدند. ازدواج کردند و بچهدار شدند و سال ۵۹ زندگی مشترکشان تمام شد، اما نه با طلاق یا جدل یا هر چیز خودخواسته دیگر، بلکه رژیم بعث آنها را از هم جدا کرد و دل هرکدام در یک زندان، بیقرار دیگری بود. «شوهرم در خانه جلساتی درباره حرکات انقلابی داشت، اما من از جزئیات محتوای این جلسات خبر نداشتم. خانه خودمان بغداد و خانه پدر و مادرم در نجف بود. من برای زایمان به نجف رفتم و تا بعد از آن، پیش خانوادهام ماندم. شوهرم هم در این مدت به ما سر میزد.» پسرشان سهماهونیمه شده بود که تقوی به بغداد برگشت. خانهشان بزرگ و ویلایی بود. به همین دلیل، جاریاش که باردار بود و بچه کوچکی هم داشت، آنجا مانده بود تا کمکحال او باشد.
آن شب ۶ نفر از نیروهای بعثی بیمقدمه وارد خانهشان شدند و تقوی و همسرش تازه متوجه شدند که از مدتها قبل زیرنظر بودهاند و حالا زمان تسویهحساب است. «تا نیروهای عراقی وارد خانه شدند، همسرم من را در آغوش گرفت تا جلو نامحرم دیده نشوم، اما یکی از همان نیروها شوهرم را با اسلحه از من جدا کرد و یک عبا به من دادند. هیکلمند بودند و از دیدنشان هراس کرده بودم. من و شوهرم را مجبور کردند دستهایمان را بالا بگیریم و رو به دیوار بایستیم.»
گشتن قنداق بچه برای پیدا کردن مدرک
از ساعت ۲:۳۰ تا ۷ صبح همه خانهشان را زیر و رو کردند. تکبهتک کتابهای کتابخانهشان را ورق زدند و حتی قنداق بچهشان را باز کردند تا مبادا پیام یا مدرکی را پنهان کرده باشند. «من تازه زایمان کرده بودم. به همین دلیل، مقدار زیادی طلا به ما هدیه داده بودند. نیروهای بعثی همه آن طلاها و پولی را که داشتیم برداشتند. در نهایت هم شوهرم را پابرهنه با چشم و دستهای بسته بردند. من، جاریام و بچههایمان در خانه زندانی شدیم و این ۶ نفر خانه را محاصره کرده بودند.»
. «هنوز یادم هست که با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود، با دست به پنکه سقفی اشاره میکردند و میگفتند اگر حرف نزنیم، ما را برعکس به این پنکهها آویزان میکنند یا برهنهمان میکنند.»
۴ ماه اسارت در یک سلول ششمتری
بعد از آن یک ماه، آنها را به بهانه اینکه باید به یک اداره بروند و پاسخگوی سؤالات باشند، از آن خانه بردند، اما خبر نداشتند که قرار است اسارت در جایی دیگر ادامه داشته باشد. شیشههای خودرو دودی بود و آنها از مبدأ تا مقصد متوجه نشدند که به کجا رفتهاند، اما بعد از آن مشخص شد مقصدشان زندان زعفرانیه بوده است. «در آنجا یک اتاق انفرادی به ما دادند که ۶ متر بیشتر نبود. در آهنی با یک پنجره بسیار کوچک و یک نیمکت، همه چیزی بود که در آن سلول وجود داشت. تنها روزی ۳ بار (صبح، ظهر و عصر) در اتاقک باز میشد و ما را سرویس بهداشتی میبردند. البته یک گودال بود که نام آن را دستشویی گذاشته بودند. شبها بچهام را در آغوش میگرفتم و روی نیمکت میخوابیدم. جاریام و بچهاش هم روی زمین میخوابیدند. شیر نداشتم و به جای آن، به بچهام آب میدادم. پوست و استخوان شده بود.»
«شکنجههای کلامی و فحاشی همیشه بود. برای نمونه، میگفتند: حیفت نبود زن این مرد شدی؟ شوهر دیگر نبود؟ یکی از آن مأموران به من میگفت: نوار بلعیدهای؟ زیرا همیشه جوابت تکراری است. میگویی نمیدانم شوهرم چهکار کرده است.»
سقط جنین دوماهه، نوعی از شکنجه
او بعد از مدتی در زندان دچار دلدردی عجیب میشود. شاید آن زمان با خود فکر میکرد به دلیل وضعیت بد بهداشتی مسموم شده یا اینکه غذای درست و حسابی نخورده است. آن روز چند بار بیشتر در آهنی سلول را کوبید تا اجازه بدهند به دستشویی برود. دست آخر دکتر را خبر کردند. «یک خانم دکتر به اتاقک آمد. آنقدر هیبت و هیکل داشت که از دیدنش وحشت کردم. آمپول زد و پارچی پر از مایعی زردرنگ به من داد و گفت که باید همه آن را بخورم. از زمانی که اسیر شده بودم، تصور مرگ همراهم بود، اما آن لحظه احساس کردم مرگ به من خیلی نزدیک است. با خود گفتم اگر این مایع را نخورم، از درد میمیرم و اگر بخورم، باز هم شاید بمیرم. تنها پسرم را به جاریام سپردم و گفتم اگر من نبودم، او را هم بچه خودش بداند. مایعی که خوردم شور و شیرین نبود. تلخ بود. بعد از آن به من گفتند: تو باردار بودی. حالا بچهات سقط شده و دردت ساکت میشود. آن لحظه تازه متوجه بارداریام شدم. همین بود که شیری برایم نمانده بود. سقط بچه دوماهونیمهام نوع دیگری از شکنجه بود.»
شهادت در آب اسید
او در آن ۴ ماه هیچ به زندهماندن فکر نمیکرد تا حدی که حتی فرزندش را به دست جاریاش سپرد، اما بعد از ۴ ماه، آنها را آزاد کردند و عالیه را به خانه پدریاش در بغداد فرستادند. ذوق و شوق داشت که حالا بعد از چندماه بیخبری و اسارت، دوباره دلش به بودن خانواده گرم میشود، اما خانه پدریاش سوت و کور بود و پرنده هم در آن پر نمیزد. از همسایهها خبر گرفت. متوجه شد مادرش به همراه بچهها زندان هستند. «دیگر طاقت نداشتم. باید از همسر و خانوادهام خبری میگرفتم. تنها کسی که آن روزها از حالش خبر داشتم پدرم بود که میدانستم از ایران به سوریه رفته است. شال و کلاه کردم و روز بعد به مدیریت اطلاعات بغداد رفتم. گفتند: مادرت در بغداد سراغ تو را میگرفته. ما هم آنها را به زندان موقت فرستادیم به این دلیل که دوستان شوهرت به او آسیبی نزنند. حالا نامه میزنیم مادرت آزاد شود.
زمانی که به او گفتند شوهر و برادرت را در آب اسید انداختهاند، دنیا روی سرش خراب شد. چشمانش سیاهی رفت. لحن قاطع آن مامور، ریشه تک و توک روزنههای امیدِ او برای زنده ماندن همسرش را خشکاند. «اشکهایم بیاختیار میریخت. گفتم از او به من یادگاری بدهید. وقتی شوهرم را از خانهمان به اسارت بردید حلقه، انگشتر و لباس داشت، حداقل همانها را به من بدهید. پسرم، چند سال دیگر حتی یک بار هم چهره و آغوش پدرش را به یاد نمیآورد، او حتما از من طلب قبر یا یادگاری از پدرش را میکند. اما آن مامور گفت شوهرت هرچه داشت و نداشت در آب اسید حل شد.».
فقط به رفتن فکر میکردیم
۹ ماه در آن زندان ماندند و بعد از آن، آنها را از کربلا به بغداد و پادگان الرشید منتقل کردند. به گفته تقوی، پادگان بزرگ بود، اما جمعیت زندانیان به قدری زیاد بود که جای سوزنانداختن نبود. به آنها وعده داده بودند بهزودی آنها را به ایران میفرستند. «شب آخری که در آن پادگان بودیم، پیرزنی نودساله را که حتی نمیتوانست راه برود، با پتو آورده بودند و جا نبود که او را روی زمین بگذارند. شاید تعدادمان به ۲ هزار نفر میرسید. نزدیک صبح، ماشینهای باربری آمدند و همهمان سوار شدیم. ما را در نزدیکی مرز ایران و در خاک عراق پیاده کردند. گفتند از این به بعد زمین مین دارد و باید پیاده برویم. یک مسیر را که رد پا داشت دنبال کردیم. فقط به رفتن فکر میکردیم.»
سال ۶۱ بود که او و مادرش به ایران آمدند، در حالی که همسر و ۳ برادرش شهید شده بودند. علاوه بر آن، یک خواهر و برادرش، زمانی که نیروهای عراقی دوباره سراغ خانه پدریاش رفته بودند تا آنها را روانه زندان کنند، فرار میکنند و تا مدتها از آنها بیخبرند. «قرار بود مدتی در مشهد بمانیم و بعد ما را به عراق بازگردانند، اما بعد از سفر زیارتی، در مشهد ماندگار شدیم. پول کمی برای پدرم مانده بود. توانستیم یک خانه در طلاب بگیریم و منبع درآمدمان از یک مینیبوس بود که به راننده اجاره داده بودیم. درآمدمان زیاد نبود. من هم از مادربزرگم چرخ خیاطی گرفته بودم و برای همسایهها چادر میدوختم. کمکم به صورت حقالتدریسی در مدارس کار میکردم. در مدرسه هم برای دانشآموزان لباس فرم میدوختم. یک سال بعد از اینکه به ایران آمدیم، خواهر و برادرم را پیدا کردیم. خواهرم در مصر ازدواج کرده بود و برادرم مدتها چوپانی میکرد.»
منبع: شهرآرا
خدایا به ما کمک کن که بتونیم دل این عزیزان را شاد کنیم.
خداوند به شما اجر و صبر بدهد چقدر سخت و طاقت فرسا