روزی که خودزنی کردم و رگ دستم را بریدم، دوست داشتم با همسر اولم تماس بگیرم و از او بخواهم که به دنبالم بیاید و من را از این زندگی جهنمی نجات دهد.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا زن ۲۹ساله در حالی که مرجوعه قضایی شکایت از برادر و پدرش را در دست داشت، در شرح داستان زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۲۹سال قبل در شهر مشهد متولد شدم.
پدرم کارمند یکی از ادارات دولتی و مادرم خانه دار بود و دو خواهر بزرگ تر و یک برادر کوچک تر از خودم داشتم. بعد از گرفتن مدرک دیپلم در یکی از شهرهای شمالی کشور در دانشگاه پذیرفته شدم.
از این که وارد دنیای جدیدی شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم. روزی که کوله بارم را بستم و سوار بر اتوبوس راهی دانشگاه شدم، هرگز تصور نمی کردم که سرنوشت وآینده من در این سفر گره خواهد خورد. خلاصه، در دانشگاه ثبت نام کردم و در خوابگاه دانشجویان ساکن شدم. چند روز بعد مسئول خوابگاه اطلاع داد که زنی به ملاقاتم آمده است.
وقتی به اتاق ملاقات رفتم، عمه زریام را دیدم. آن قدر پیر شده بود که به سختی او را شناختم. سال های زیادی بود که عمه ناتنی ام را ندیده بودم و رفت و آمدی با هم نداشتیم. در آن شهر غریب دیدن یک آشنای قدیمی غنیمت گرانبهایی بود و از غم تنهایی و غربتم می کاست. خیلی خوشحال شدم و خوراکی هایی را که عمه زری آورده بود بین دوستان و هم خوابگاهی هایم تقسیم کردم.
چند روز بعد عمه زری مرا به خانه اش دعوت کرد و این گونه بود که پس از سال ها مجتبی پسرعمه زری ام را دیدم. عمه زری خیلی هوایم را داشت و آخر هفته ها من را به منزلش دعوت می کرد. پس از مدتی، ارتباطی عاطفی بین من و مجتبی شکل گرفت که به ازدواجی زودهنگام ختم شد.
چند سال بعد و در حالی که من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی به پایان رسانده بودم، خداوند به ما فرزندی پسر عطا کرد. ناگفته نماند که مجتبی از همان ابتدای زندگی مشترک رفتار پرخاشگرانه ای داشت به طوری که زود عصبانی می شد و نمی توانست خشمش را کنترل کند اما من برای حفظ زندگی ام تحمل و مدارا می کردم. هنوز دو سال از تولد فرزند اولم نگذشته بود که صاحب فرزند پسر دیگری شدم. فرزند کوچکم از همان دوران کودکی بسیار متفاوت بود.
خیلی گریه می کرد، کم می خوابید، کم غذا می خورد و دست و پاهایش را بسیار تکان می داد. کمی که بزرگ تر شد از سر و صداها و شیطنت های او در امان نبودم.
وقتی او را نزد روان پزشک بردم متوجه شدم که کودکی بیشفعال است. سر و کله زدن با فرزند کوچکم بسیار سخت بود از طرفی همسرم نیز بسیار عصبی و خشن بود و من و او مدام با یکدیگر درگیر بودیم.
مشاجرات من و مجتبی گاهی به کتک کاری می کشید تا این که احساس کردم که دیگر تحمل این زندگی برایم سخت است. به دادگاه خانواده رفتم تا دادخواست طلاق بدهم و در راهروهای دادگاه خانواده با سینا آشنا شدم.
او هم با همسرش مشکل داشت و برای پیگیری پرونده طلاقش آمده بود. در حالی که هنوز از مجتبی جدا نشده بودم، با سینا وارد رابطه شدم. این بی وفایی و خیانت ریسمان پوسیده ای را که بین من و مجتبی بود از هم گسست به طوری که بعد از چند ماه با بخشیدن تمام مهریه ام و واگذاری حضانت بچه ها به همسرم، از او جدا شدم.
چند ماه بعد با جدایی سینا از همسرش، من و سینا با یکدیگر ازدواج کردیم. خیلی خوشحال بودم تصور می کردم این بار دیگر طعم خوشبختی را خواهم چشید اما دیری نپایید که متوجه شدم از چاله به چاه افتادم. سینا علاوه بر این که به مشروبات الکلی اعتیاد داشت، دچار مشکلات روانی و اختلال شخصیت بود به طوری که مدام مرا مورد ضرب و جرح قرار می داد و در منزل مشترک امنیت جانی نداشتم.
به ناچار منزل را ترک کردم و به شهرم بازگشتم و پس از ماه ها پیگیری با بخشیدن مهریه و نفقه ام از سینا جدا شدم. سعی کردم کاری را شروع کنم و در یک کارگاه مشغول به کار شدم تا حداقل هزینه های شخصی ام را تامین کنم و دستم را جلوی پدرم دراز نکنم اما به دنبال شیوع کرونا، کارگاهی که در آن کار می کردم ورشکست شد و من نیز بیکار شدم.
تمام وقتم را در منزل و در فضای مجازی سپری می کردم تا این که در فضای تلگرام با فردی آشنا شدم و ارتباط تلفنی ام را با او آغاز کردم اما پدر و برادرم متوجه ماجرا شدند و مرا کتک زدند و گوشی ام را گرفتند.
من هم از شدت خشم و ناامیدی به داخل حمام رفتم و رگ دستم را بریدم اما من را به بیمارستان رساندند و زنده ماندم. واقعا پشیمان هستم که به همسر اولم خیانت کردم و از او طلاق گرفتم. کاش می ماندم و برای حفظ زندگی خود و بچه هایم تلاش می کردم اما پشیمانی دیگر سودی ندارد.
شایان ذکر است، به دستور رئیس کلانتری پرونده مذکور با حضور پدر و برادر شاکی در دایره اجتماعی کلانتری به سازش منجر شد و زن جوان به منزل پدری اش بازگشت.