قسمت اول :
نویسنده: ملیحه نوری
صبح مشهد- تو یکی از روزهای زیبای بهاری، صدیقه خانوم صبح زود رفت که واسه خونه، نون تازه بیاره و بچه ها صبحونشون رو بخورن و راهی مدرسه بشن.
می خواست برای کارگرها هم صبحونه آماده کنه.
صدیقه خانم ذوق و شوقی داشت قرار بود خونوادشون بزرگ بشه و یه فرشته کوچولوی دیگه به جمع ۴ نفره اونا اضافه بشه .
از اونجا همسر صدیقه خانوم شب در میون شیفت داشت، اون روز خونه نبود.
صدیقه خانوم با خودش گفت بذار کمی آجر بیارم آماده باشه تا کارگرها بیان معطل نشن، با اون حالش که آخرای بارداریش بود مشغول آجر انداختن شد.
بعد رفت که نون بگیره ، موقع برگشت از نونوایی بخاطر فشاری که بخودش آورده بود حالش بد میشه و کنار تیر چوبیه چراغ برق میشینه.
یکی از همسایه ها که میرفت سر کار صدیقه خانوم رو میبینه و کمکش میکنه بلند شه و تا خونه اونو همراهی میکنه،بعد میره دنبال همسرش.
وقتی بی بی جان میاد صدیقه خانوم از حال رفته بود و پسر بچه ها حیرون که چرا مادرمون حرف نمیزنه.
بی بی جان بچه ها رو آروم کرد و فرستاد مدرسه .
به بچه ها این اطمینان رو داد که حال مادرشون خوبه و قراره ی داداشی یا آبجی کوچولو داشته باشن.
اون موقع ها بیمارستان و سونو گرافی و این برنامه ها نبود و صدیقه خانوم طفلی خیلی اذیت شد.
بیبی جان با کمک هاجر خانم و صغری خانم که قابله بود کمک کردن نوزاد صدیقه خانوم به دنیا بیاد.
با بدنیا اومدن فرشته کوچولو صدیقه خانوم از حال میره،
بیبی جان سریع میره خونه و پسرش رو میفرسته محل کار ابراهیم آقا و مشتلق میخاد ، وقتی آقا ابراهیم این خبر رو میشنوه از فرط خوشحالی اشک تو چشماش جمع میشه و میگه خدایا شکرت ، از پسر بی بی جان میپرسه انشالله دختره ؟؟
پسرک میگه نمیدونم منو فرستادن خبر بدم و مشتلق بگیرم.
آقا ابراهیم تا رسید خونه دل تو دلش نبود یه دلش میگفت خدایا دختر باشه ،آخه دختر گریه کنه باباشه، همدمه مادرشه، ی دلش هم میگفت خدایا سالم باشه
خلاصه سرتون رو بدرد نیارم وقتی رسید خونه اول سراغ صدیقه خانوم رو گرفت که حالش چطوره، خیالش که از خانمش راحت شد سراغ کودک نو رسیده رو گرفت
بی بی جان گفت خدا رو شکر کن یه دختر سالم خدا بهت داده، این دختر برکت خونت میشه و..
آقا ابراهیم سجده شکر بجا آورد و دست نوازش بر سر صدیقه خانوم کشید.