وقتی همسرم از شاگردی مغازه مسگری به تاجر بزرگی تبدیل شد که در زمینه صادرات و واردات فعالیت می کرد، دیگر رفتارش با من نیز به گونه ای شد که مدام کتکم می زد و از خانه بیرونم می کرد اما سال ها بعد به خاطر سکته مغزی به کما رفت و …
به گزارش روزنامه خراسان، زن ۵۷ ساله با بیان این مطلب به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم دامدار بود و ما که در یکی از روستاهای قوچان زندگی می کردیم بیشتر اوقات به ییلاق و قشلاق می رفتیم و روزگارمان نیز از طریق خرید و فروش دام و محصولات لبنی می گذشت البته مادرم نیز قالی بافی می کرد و من و سه خواهر دیگرم به او کمک می کردیم. آن زمان دخترها فقط تا مقطع ابتدایی تحصیل می کردند و بعد از آن به امور خانه داری می پرداختند. من هم از این امر مستثنا نبودم و در کلاس دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم. خلاصه ۱۳ سال بیشتر نداشتم که غلام علی به خواستگاری ام آمد. او جوان ۲۰ ساله ای بود که در مغازه مسگری پدرش شاگردی می کرد. اوستارضا (پدر غلام علی) خانه بزرگی در روستا داشت و ظروف مسی را که سفیدکاری می کرد به بازار مسگران در شهر می برد و با فروش آن ها درآمد خوبی داشت. وقتی زندگی مشترک ما در یکی از اتاق های زیرزمین خانه پدر شوهرم آغاز شد، وظیفه شستن ظروف را به عهده من گذاشتند چرا که سه جاری دیگرم نیز در همان خانه زندگی می کردند و هرکدام وظیفه جداگانه ای داشتند؛ یکی آشپزی می کرد و دیگری وظیفه تمیزکاری و رفت و روب خانه را به عهده داشت. آن زمان افراد زیادی به خانه اوستا رضا رفت و آمد داشتند و همه ما همواره در جنب و جوش بودیم.
با آن که من در یک اتاق کوچک زندگی می کردم باز هم هیچ وقت ناراضی نبودم تا این که پدر شوهرم فوت کرد و همسر مرا وصی خودش قرار داد و تاکید کرد تا زمانی که همه خواهران و برادران کوچک ترش سروسامان نگرفته اند، باید در همان اتاق کوچک زندگی کند ولی چهارمین فرزند من در آن خانه فوت کرد و دخترم نیز اصرار داشت که باید جدا از دیگر اعضای خانواده زندگی کنیم.
بالاخره همسرم به ناچار خانه ای روبه روی خانه پدر شوهرم خرید اما باز هم همیشه در خانه مادرش بود تا این که کار و کاسبی اش رونق گرفت به گونه ای که از کشورهای دیگر برای خرید محصولات مس به روستا می آمدند. در این شرایط غلام علی، دوستان و شرکایی در کشورهای آسیای میانه پیدا کرد و آرام آرام وارد فعالیت های صادراتی شد.
طولی نکشید که خانه ای بزرگ در مشهد خرید و من و فرزندانم نیز به مشهد مهاجرت کردیم. حالا دیگر بازار کار همسرم رونق گرفته و او به یک تاجر سرشناس تبدیل شده بود.اما در این وضعیت، اخلاق و رفتار همسرم به کلی تغییر کرد و همواره به بهانه این که من او را از خانواده اش جدا کرده ام، کتکم می زد و تحقیرم می کرد. با آن که فرزندانم بزرگ شده بودند و در دانشگاه تحصیل می کردند اما همسرم هیچ توجهی به این مسائل نداشت و همه عقده هایش را بر سر من خالی می کرد به طوری که حتی چندین بار با تهمت های ناروا و در سرمای زمستان، مرا از خانه بیرون انداخت.
دیگر هیچ آسایش و آرامشی نداشتم و همسرم مرا با دست و پاهای بسته در خانه زندانی می کرد و با هر ابزاری که کنار دستش قرار می گرفت، پیکرم را سیاه و کبود می کرد. آن قدر زجر می کشیدم که فقط ناله و نفرین بر زبانم جاری می شد .بالاخره یک روز صبح غلام علی با همین بهانه مرا آن قدر کتک زد که تقریبا بیهوش شده بودم ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هنوز یک ساعت بیشتر از خروجش از منزل نمی گذشت که دخترم هراسان از دانشگاه به خانه بازگشت و خبر آورد که پدرش را نیروهای اورژانس به بیمارستان بردند اما من فقط نفرینش کردم و به ملاقات او نرفتم. چند ماه به دلیل سکته مغزی در آی سی یوی بیمارستان بستری بود و تنها فرزندانم به دیدارش می رفتند چرا که صحنه های آزار و اذیت و کتک کاری هایش هیچ گاه از مقابل چشمانم دور نمی شد. خلاصه پس از چند ماه دخترم مرا راضی کرد تا به عیادتش بروم.
بعد از این ماجرا و با تصمیم فرزندانم او را در حالی که هنوز در کما بود به خانه آوردیم و من ۱۱سال دیگر از او پرستاری کردم و همه گذشته را به فراموشی سپردم. با آن که نمی توانستم آن همه زجر و تلخکامی ها را از یاد ببرم اما بالاخره در روزهای آخر عمرش در حالی او را بخشیدم که مدام با چشمانش از من طلب بخشش می کرد. نمی گویم آه و نفرین های من همسرم را به این روز انداخت اما بالاخره همین دنیا دار مکافات است و انسان پاسخ هر خوبی و بدی را دریافت می کند و…
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی