نویسنده: محمدعلی تدینی راد
صبح مشهد- از روزی که به دنیا آمدم کار کردم و سختی های زیادی کشیدم.بچه که بودم پای منبر پدرم می نشستم و به حرف هایش گوش می کردم. با راهنمایی برادر بزرگم مرحوم عباس آقا در کار فروش و توزیع مواد غذایی بودیم.یادش بخیر ما یک ماشین جیپ هم داشتیم و بعضی وقت ها با آن این طرف و آن طرف می رفتیم .
جوان که شدم برادرم خدابیامرز به تهران رفت. من هم بعد از مدتی از شهرمان به تهران رفتم .
سر کار می رفتم و بعد هم استخدام شدم . دوری از خانواده خیلی سخت بود .
در آن مدت در شهر شلوغ تهران تمام دلخوشیم به وجود برادرم بود که برایم پدری کرد.
هر موقع به چشمهایش نگاه می کردم خستگی از تنم در می آمد و دلم قرص می شد که او هست و من تنها نیستم .
همون(همان) موقع به خودم قول دادم هیچ وقت تنها نباشم.
تنهایی چیز خوبی نیست .قرار بود تهران بمانم و پیش (نزدیک) خانواده همسرم باشم.
ولی به خاطر کارم مجبور شدم به شهری دور بروم.
سال ها در آن شهر ماندم. مردمان خوب و با محبتی داشت. ولی باز هم به جز همسرم و فرزندانم در آن شهر غریب کسی نداشتم.
بچههایم بزرگ شدند .ازدواج کردند و نوه هایم که به دنیا آمدند دلم خوش بود.الان هم وقتی به چشم هایشان نگاه می کنم دلگرم می شوم. شاید از بعضی دوست ها و حتی آشنا ها کم لطفی هایی هم دیده ام.
به دل نگرفتهام و سعی کردم حرمت کسی را نشکنم.
من زندگی سادهای دارم و درب( در) خانه ام همیشه روی مهمان باز بوده است. دوست داشتم همیشه مهمان بیاید و هر کس پا به خانه ام می گذارد به او خوش بگذرد .
من به خودم قول دادم تنها نمانم همسرم که از خانوادهاش به خاطر من دور شد و سالها غربت را تحمل کرد و بچه هایم و نوه هایم کنار من هستند و من خدایی دارم که به او خیلی وابسته هستم.
خداهیچ وقت نگذاشته مشکلی برایم درست بشود و خودش زندگی ام را راه برده است.
همه ما باید به خودمان قول بدهیم که تنها نمانیم و از خدا دور نشویم .
تنهایی بد دردی است به خصوص وقتی غروب می شود و دلت میگیرد و دوست داری از خانه بیرون بزنی.آن موقع یک الله اکبر بگو و با خدا حرف بزن. خدا به حرف های ما گوش می کند و هم به ما نگاه می کند .باید بگوییم خدایا شکرت که تو را داریم و تنها نیستیم .
این یادداشت در شهریور سال ۱۴۰۰ پس از درگذشت مرحوم محمدعلی تدینی راد برداشت شده است.