اجتماعی

یادداشت های یک پدر:

خدا دوستم دارد …

کد خبر : 44284

نویسنده :محمد علی تدینی راد

صبح مشهد– صاحبخانه ام زن خوبی بود. خدا بیامرزد «ننه آقا» صدایش می زدیم. من سن و سالی نداشتم و در تهران غریب بودم. ننه آقا حکم مادری به گردنم داشت. هرروز می گفت جوان باید زن بگیرد و سرو سامانی پیدا کند. من هم از تنهایی خسته شده بودم و دلم می خواست یک همدم داشته باشم. یک روز دوشنبه، من شیفت استراحت بودم. ننه آقا گفت می خواهد به خانه یکی از دوستان قدیمی شان برود.گفت چشم و گوش درست و حسابی ندارد و من قول دادم با او بروم. تا سر خیابان رفتیم و سوار مینی بوس شدیم. ننه آقا صلوات می فرستاد سالم برسیم. نیم ساعت بعد به خانه نرگس خانم رسیدیم،همان آشنای ننه آقا.

دختری در خانه را باز کرد. ننه آقا را می شناخت ولی با من سلام و علیک نکرد. از رفتار و سنگینی اش خوشم آمد. چشمم او را گرفته بود و به خودم گفتم شاید این دختر ،زن زندگی ام باشد. رفتیم توی خانه نرگس خانم. توی حیاط یک حوض پر آب بود. من لبه حوض نشستم. ننه آقا از نگاهم فهمیده بود دلم گیر افتاده ،صدا می زد که بیا توی خانه. ولی من نمی توانستم بروم.

آن ها فکر می کردند چون پسر شهرستانی(اهل شهر کوچکی) هستم ،خجالت می کشم و کم رو هستم. دلم می خواست بروم توی خانه و یک بار دیگر آن دختر را ببینم. ولی نتوانستم بروم. خجالت می کشیدم چون جورابم سوراخ بود و نمی خواستم آن دختر ،این طوری مرا ببیند.

وقتی بر می گشتیم با ننه آقا توی مینی بوس حرف زدم. شاکی بود و می گفت چرا نیامدی توی خانه و مرد نباید این قدر خجالتی و کم رو باشد. خنده ام گرفت ،گفتم مادر جان من این دختر را می خواهم و با پدر و مادرم هم صحبت می کنم. چند روز بعد یک لباس خوب و جوراب نو پوشیدم و رفتیم خواستگاری.

ننه آقا برایم مادری کرد. آقا غلامحسین(پدر آن دختر) من را که دید و چند کلمه حرف زدیم گفت آدم صاف و ساده ای است و پدرش پیش نماز مسجد.

ازدواج کردم و تا چشم به هم زدم پنجاه سال گذشت. خدا ۵فرزند به من داد. شکر می کنم زندگی ساده و خوبی دارم و سعی کردم در زندگی حق و ناحق را قاطی نکنم. خدا دوستم دارد و از خانواده خوبی زن گرفتم. خدا بیامرزدآقا غلامحسین و ربابه خانم خدا بیامرز (پدر و مادر همسرم) خیلی در حق من خوبی کردند. من برای ازدواج با (حاجی شیخ)پدرو مادر خدا بیامرزم مشورت کردم. برادر بزرگم عباس آقا خدا بیامرز هم که تنها پشتوانه و کس و کارم در تهران بود برایم زحمت زیادی کشید و همیشه برایم یک تکیه گاه محکم بود.

من هیچ وقت و به هیچ کس نگفتم چرا آن روز در خانه نرگس خانم از لبه حوض بلند نشدم ولی از آن به بعد هر جا که می خواهم بروم مواظب هستم لباس خوب بپوشم و جوراب هایم سوراخ نباشد.

الان که عمری از من گذشته و ۷۰سال دارم همین قدر می توانم بگویم آدم بایددر کارها به خدا توکل داشته باشد ،همیشه مشکلات بوده ،زمان جوانی ما مشکلات خیلی زیاد بود و خیلی از جوان ها مجبور بودند دور از خانواده خود برای کار جای دیگری بروند و روی پای خودشان بایستند. سادگی و یکرنگی و قناعت و ایمان به خدا برای هرکس لازم است تا آرامش داشته باشد و از زندگی خود لذت ببرد. خدا همه ما را عاقبت بخیر کند انشاالله.

«یادداشت پانزدهم تیر ۱۳۹۷»

مرحوم محمدعلی تدینی راد ،یکم شهریور ۱۴۰۰دارفانی را وداع گفت و این یادداشت از دستنوشته های به یادگار مانده است.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

20 − دوازده =

دکمه بازگشت به بالا
بستن