چه اشتباهی کردم از خانه فرار کردم برای اولین بار بود که وارد دادگاه خانواده می شدم. فضای خوبی نبود.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا، به دادگاه رفته بودم تا شاهد جدایی پدر و مادرم از یکدیگر باشم. نمی دانم پدر و مادرم چطور دلشان آمده بود زندگی دختر ۱۸ساله شان را به همین سادگی از هم بپاشند. آنها ۲۰سال با یکدیگر زندگی کرده بودند اما قصد داشتند از یکدیگر جدا شوند. زمانی که در راهرو منتظر بودیم ناخودآگاه یاد یکی از دوستانم به نام نسیم افتادم. سال گذشته پدر و مادرش از یکدیگر طلاق گرفته بودند و از آن به بعد زندگی اش نابود شد. به عنوان دختری جوان خودم را جای او گذاشتم. می دانستم پدر و مادرم بعد از جدایی دیر یا زود ازدواج می کنند و من باید سایه ناپدری یا نامادری را در زندگی ام تحمل کنم. سرم را بین دستانم گرفته بودم و به آینده مبهم خود فکر می کردم. نمی دانستم قرار است چه بلایی به سرم بیاید و از این به بعد زندگی ام چطور رقم می خورد.
همان لحظه بود که جرقه ای در ذهنم زده شد. درحالی که پدر و مادرم در دفتر دادگاه مشغول انجام کارهای اداری بودند به دور از چشم شان از دادگاه بیرون آمدم. شروع به قدم زدن کردم. خیابانی که دادگاه در آن قرار داشت را تا انتهارفتم.نمی دانستم می خواهم کجا بروم. تنها هدفم این بود که از پدر و مادرم که زندگی من را به بازیچه گرفته بودند دور شوم. یکی دو ساعتی گذشت ومن همچنان راه می رفتم. تا این که به پارکی رسیدم. روی یک نیمکت نشستم تا نفسی تازه کنم اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که پسر جوانی کنارم نشست و سر صحبت را با من باز کرد. او گفت اگر بخواهم می توانم با او به خانه امنی بروم. یک آن افکار مختلفی از ذهنم عبور کرد.وسوسه شده بودم و تردید داشتم. دل را به دریا زدم و همراه او به خانه اش رفتم. پویا جوان خوبی به نظر می رسید و خیلی زود به او اعتماد کردم. در بین راه ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کردم و گفتم دوست دارم زندگی ام مثل بقیه دخترها باشد اما اختلاف پدر و مادرم زندگی ام را تباه کرده است. وقتی به خانه اش رسیدیم پذیرایی خوبی از من کرد. بعد از خوردن چای، سرم سنگین شد و خوابیدم. نمی دانم چقدر طول کشید اما زمانی که بیدار شدم صدای چند پسر جوان را از اتاق دیگری شنیدم. حال خوشی نداشتم و نمی دانستم چه اتفاقی رخ داده است. وقتی به خود آمدم فهمیدم آنها من را مورد آزار و اذیت قرار داده اند. همان لحظه از خدا آرزوی مرگ کردم. با این حال همه امیدم به خدا بود و آرزو کردم بار دیگر بتوانم پدر و مادرم را در آغوش بگیرم. درحالی که گریه امانم را بریده بود، در اتاق باز و یک مامور پلیس وارد شد. ماموران که از مدتی قبل این خانه فساد را زیر نظر داشتند من را نجات دادند.