علاف و سرگردان خماری کریستال شده ام و روزی ۱۰ هزار تومان باید جور کنم تا بتوانم خودم را بسازم. این مواد کوفت زهرماری آن قدر دیوانه کننده است که آدم برای به دست آوردنش دست به هر کاری می زند.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا نوجوان ۱۳ ساله در حالی که اخم کرده بود، گفت: خواهش می کنم این طوری نگاهم نکنید! من از روز اول معتاد نبودم و اگر مادرم به راه خطا نمی رفت الان مثل همه نوجوان های هم سن و سال خودم به مدرسه می رفتم و درس می خواندم.بابک آهی کشید و افزود: ما اهل یکی از شهرهای شمالی هستیم و زندگی خوب و قشنگی داشتیم. اما حدود ۴ سال قبل، پدرم متوجه شد مامانم حرکات و رفتار مشکوکی دارد. البته من هم هر موقع عمویم به خانه ما می آمد احساس بسیار بدی پیدا می کردم و با دوچرخه از خانه بیرون می زدم.یک روز پدرم که خیلی عصبانی به نظر می رسید به برادر ناتنی اش زنگ زد و گفت که دیگر حق ندارد به خانه ما بیاید، ولی افسوس که این خط و نشان ها فایده ای نداشت و …بیچاره پدرم که آدم تعصبی بود و سعی می کرد آبروداری کند از دست کارهای مادرم آن قدر حرص خورد و عذاب کشید که دچار بیماری قلبی شد.
یک روز که عمویم به خانه ما آمده بود، من موضوع را با تلفن به پدرم اطلاع دادم. بابا با عجله از محل کارش به راه افتاد تا خودش را به خانه برساند اما در بین راه تصادف کرد و کشته شد. ۹ ماه پس از مرگ پدرم، مامان با عمویم ازدواج کرد و از آن به بعد آن ها با هم زن و شوهر شدند. بابک گفت: هیچ کس به جز من از راز مادرم و عمویم خبر نداشت و هر روزی که می گذشت نسبت به هر دوی آن ها احساس تنفر شدیدتری پیدا می کردم.ناپدری ام که از نگاهم متوجه شده بود چه حسی نسبت به او دارم با حیله و نیرنگ مرا به دام موادمخدر انداخت. او که از ازدواج خود پشیمان شده بود مادرم را نیز به کریستال آلوده کرد تا بهانه اش برای طلاق جور شود. ۲ سال بعد عمویم، مادرم را بدون هیچ دردسری طلاق داد و ما به خانه پدربزرگم برگشتیم.من که دیگر تحمل دیدن این همه فلاکت و بدبختی را نداشتم از خانه فرار کردم و مدتی در شهر خودمان آواره بودم تا این که با یک کامیون خودم را به مشهد رساندم و در خیابان های این شهر شلوغ گدایی می کردم تا شکم خودم را سیر کنم. اما فراهم کردن روزی ۱۰ هزار تومان برای خرید کریستال خیلی سخت بود برای همین هم چندین بار دست به سرقت زدم.