دام شیشه ای پسر مورد علاقه ام در آخرین نامه اش برایم نوشت: اگر تو ماه آسمان عشقم نباشی در ظلمت شب می میرم. من خاک پای تو هستم مرا دریاب و تاج سرم باش.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا او با این جملات عاطفی و هیجانی آن قدر مرا احساساتی کرده بود که حس می کردم من هم اگر «صادق» را نداشته باشم می میرم و بدون او نمی توانم نفس بکشم. یک روز غروب که ما در پارک کوهسنگی مشهد قرار ملاقات گذاشته بودیم مرد رویاهایم گفت می خواهد به خواستگاری ام بیاید اما یک مشکل کوچولو وجود دارد. با تعجب پرسیدم: چه مشکلی؟ صادق آهی کشید و جواب داد: مادرش از دخترهایی که کمی اضافه وزن دارند بدش می آید و چون تو کمی چاق شده ای حاضر نخواهد شد به خواستگاری تو بیاید. با شنیدن این حرف خندیدم و گفتم: تو به من می گویی چاق؟ اگر واقعا فکر می کنی افزایش وزن دارم خوب رژیم غذایی می گیرم و با ورزش تناسب اندام خودم را به دست می آورم. در این لحظه صادق سرش را تکانی داد و با حالتی تاسف آمیز گفت: تو خبر نداری که چه غوغایی در دلم به پا شده است. مادرم چند دختر را زیر نظر دارد و اصرار می کند که با یکی از آن ها ازدواج کنم. تو باید هر چه سریع تر کاهش وزن پیدا کنی و تنها دارویی که می تواند تناسب اندام و کاهش وزن سریع برای خانم ها به وجود بیاورد شیشه است. صادق با این حیله مرا تشویق کرد تا شیشه مصرف کنم. با استفاده از این ماده شیمیایی حس عجیبی پیدا می کردم و دچار توهم می شدم.دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری ۳۵ مشهد افزود: پسر مورد علاقه ام با سوء استفاده از وضعیتی که پس از مصرف شیشه پیدا می کردم مرا به راحتی طعمه هوس های شیطانی خود کرد و تا به خودم آمدم متوجه شدم به شیشه وابسته شده ام.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد چون متوجه شدم او خودش نیز موادمخدر مصرف می کند. حدود ۴ ماه گذشت و ما دیگر به فکر ازدواج و تشکیل زندگی مشترکمان نبودیم بلکه فقط دنبال راهی برای تامین هزینه های موادمخدر می گشتیم تا این که صادق پیشنهاد داد کیف قاپی کنیم. ما هر روز با موتورسیکلت در خیابان ها پرسه می زدیم و دزدی می کردیم. خواهش می کنم حواستان را جمع کنید. این حرف هایی که گفتم قصه نبود بلکه سرگذشت تلخ و عبرت آموز زندگی یک دختر جوان است که در کمتر از ۶ ماه آرزوهای قشنگ خود را در باتلاق اعتیاد و جرم نابود کرده است. شاید درست و منطقی نباشد که بگویم به علت بداخلاقی های پدرم و رفتارهای سختگیرانه مادرم به بیراهه رفته ام چون آن ها هم خیر و صلاح مرا می خواستند اما ای کاش ما در خانه با هم دوست بودیم و برای همدیگر احترام قائل می شدیم تا این بدبختی به سر من نمی آمد. نمی دانم پدر و مادرم که یک عمر با آبرومندی زندگی کرده اند اگر بفهمند دخترشان به جرم سرقت و اعتیاد دستگیر شده چه حالی پیدا خواهند کرد؟