نزدیک غروب بود و مثل هر روز توی حیاط خانه منتظر بازگشت پدرم از سر کار بودم که ناگهان خبری ناگوار خانه ما را به هم ریخت. من به همراه مادر و خواهرم بلافاصله خودمان را به بیمارستان رساندیم اما پدر در اثر تصادف با خودرو سواری و خونریزی زیاد، جان خود را از دست داد و آن چه ما را خیلی عذاب می داد این که اگر راننده از خدا بی خبر خودرو به جای فرار از صحنه تصادف، پدرم را در آن جاده فرعی و کم رفت و آمد به حال خود رها نمی کرد و او را به بیمارستان می رساند، سایه پدر از سر ما کوتاه نمی شد و گرفتار این همه بدبختی نمی شدیم!
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا زن جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: با مرگ پدر، وضع زندگی ما خیلی خراب شد و مادرم که در برابر بار سنگین زندگی کمرش خم شده بود به ناچار با فردی ازدواج کرد. اما او با این ازدواج عجولانه، مشکلات زندگی اش را بیشتر کرد، چون ناپدری ام مردی هوسران و دائم الخمر بود. مادر که پی به اشتباه خودش برده بود پس از یک سال از این مرد بی مسئولیت طلاق گرفت. حدود ۲ سال از این ماجرا گذشت و خواستگار دیگری برای مادرم آمد و آن ها با صلاحدید بزرگترهای فامیل با هم ازدواج کردند و الان زندگی خوبی دارند اما سرنوشت من بیچاره در این میان تباه شد، چون پسرخواهر ناپدری ام در اولین دیدار مرا پسندید و به خواستگاری ام آمد. به این ترتیب بود که به اصرار خانواده ام با منوچهر ازدواج کردم و پا به خانه مردی گذاشتم که به موادمخدر اعتیاد دارد. او اوایل تریاک مصرف می کرد و مدتی است که به کراک آلوده شده است. من هروقت می خواستم درباره زندگی ام با مادرم درددل کنم، او می گفت: تحمل کن و حرفی نزن چون ناپدری ات ناراحت می شود و…! زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد ادامه داد: متاسفانه شوهرم از یک سال قبل قدرت و توانی برای کار کردن ندارد و ما هر شب سر گرسنه زمین می گذاشتیم تا این که از تهران به مشهد نقل مکان کردیم و او با تهدید و توسل به زور مرا به کارهای ناشایست و فساد اخلاقی مجبور کرد. طبق نقشه، من سر راه مردان جوانی که با خودرو در خیابان های شهر پرسه می زدند قرار می گرفتم و آن ها را به خانه ام می کشاندم و سپس با هم دستی شوهرم، از طعمه های خود اخاذی می کردیم.
اما بالاخره گیر افتادیم و توسط پلیس دستگیر شدیم. من برای خودم و شوهرم و مردان جوانی که با یک لبخند، فریب می خوردند و اسیر زنجیر هوس می شدند، متاسفم! ما همه بیچاره و بدبخت هستیم و آینده مان تباه می شود. اما در پایان می خواهم بگویم کاش راننده ای که ۱۷ سال قبل با پدرم تصادف کرد، او را به بیمارستان رسانده بود! کاش مادرم حساب زندگی مرا از زندگی خودش جدا می کرد و روزی که گفتم شوهرم کراک مصرف می کند به کمک می آمد، نه این که دهان مرا برای حفظ زندگی خودش ببندد! و کاش من برای رهایی از بدبختی هایم به قانون پناه می بردم و با بزرگترهای فامیل مشورت می کردم! کاش…!