بی خانمان رضا آذریان -در طول زندگی چهل و هشت ساله ام تا به حال اینقدر بی سر و سامان نبوده ام. وقتی به پیشنهاد مادرم با سیمین ازدواج کردم، فکر می کردم خوشبخت ترین مرد دنیا شده ام. تک دختر یک خانواده تحصیلکرده بود. لیسانس داشت و دریک مدرسه شیمی درس می داد.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا پدرش مدیرکل اداره ای معتبر در استان بود و برادرانش هر ۲ پزشک بودند و مادرش نویسنده بود. اینقدر مفتون شرایط خانوادگیشان شده بودم که اصلاً سیمین را فراموش کردم. خیلی زود با کمک پدرم آپارتمانی گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. از اولش هم زندگیمان خوب نبود ولی این قدر این طرف و آن طرف سرمان گرم بود که متوجه نمی شدیم. مدتی گذشت و اولین اختلافاتمان به دعوا تبدیل شد و دعواهایمان به سر سنگینی و قهر. بسیار خودخواه و از خود راضی بود. در خانه خودشان حرف حرف او بود، به هیچ کس جز خودش اهمیت نمی داد. مادرم گفت: بچه دار که بشوید پایبند زندگی می شود، اما اینطور نشد. زندگی او مدرسه بود و خانواده اش. وقتی متین به دنیا آمد خیلی خوشحال بودم ولی او فقط گریه می کرد که گرفتار شده است و نمی تواند به علاقه مندی های شخصی اش برسد. ۸ سال همینطور زندگی کردیم تا اینکه تحمل من و نظراتم به قول خودش دیگر برایش امکان پذیر نبود.
خیلی زود خانواده اش طلاق او را گرفتند. من هم به خانه پدرم باز گشتم؛ سرخورده و شکست خورده و تحقیر شده. خانواده اش با تکبری که داشتند زندگی مرا نابود کردند. یک سال گذشت و من گاهی متین را می دیدم. همراه یکی از اعضای خانواده سیمین می آمد و سر ساعت به دنبالش می آمدند و می رفت. در یکی از همین روزها با مینا آشنا شدم. معلم ابتدایی بود و در ازدواج اولش شکست خورده بود. ظرف ۳ هفته ازدواج کردیم . ما در خانه او مستقر شدیم. وقتی سیمین فهمید پیغام داد که تصمیم دارد متین را به من بدهد. مینا پذیرفت اما دوباره سیمین اعتراض کرد و متین را پس گرفت. بعداز مدتی برای عذر خواهی با یک دسته گل به محل کارم آمد . ۶ روز تمام آمد و رفت تا من کوتاه آمدم و بدون اطلاع مینا دوباره عقدش کردم. هم مادر فرزندم بود و هم عذرخواهی کرده بود که این کار از سیمین بعید بود. اما ظاهراً قرار نبود آرامش به زندگی ما برگردد. هفته بعد مینا با خوشحالی خبر بارداری اش را به من داد و من بهت زده نگاهش کردم. وقتی فهمید که سیمین به زندگی من بازگشته است مرا به خانه اش راه نداد و وقتی سیمین فهمید مینا باردار است، باز قهر کرد وبه خانه پدرش رفت و مرا به طبقه ای از خانه شان که در اختیار ما قرار گرفته بود راه نداد. و حالا من بی جا ومکان نه خانواده ای از خود دارم و نه زندگی. حالت کسی را دارم که هویتش را از دست داده است و دربین نزدیک ترین کسانش، غریب است.
برادر شما هم خدا رو می خواستی و هم خرما رو، باید سنجیده تر عمل می کردی.
حقته بیخود نباید برمیگشتی سمت زن اولت دوباره
بدبخت اون زن دوم که به تو اعتماد کرده بود حقش نبود این کارو کنی باهاش
فیلت که یاد هندوستان بکنه این طور پیش میاد
سلام
تمام بلایی که سرت اومده حقته
تو اگه از ازدواج ناراضی بودی چرا دوباره ازدواج کردی؟؟
بعدشم تو زندگی اولت تو هیچ تقصیری نداشتی؟
اقای محترم مقصر تمام مشکلات خودتون هستید با جریانی که تعریف کردید عدم مدیریت ،شتابزدگی در ازدواج ، پنهان کاری ، سطحی نگری ، پول پرستی و عنوان پرستی ، بی مسئولیتی در برابر دیگران و خودخواهی رو دیدم