در کلاس چهارم ابتدایی تحصیل می کردم که پدر و مادرم از یکدیگر طلاق گرفتند.
به گزارش صبح مشهد به نقل از شهدای ایران:آن روز مثل همیشه وقتی از مدرسه به خانه ام بازگشتم پدرم پای بساط موادمخدر نشسته بود او گفت دیگر مادرت به خانه بازنمی گردد تو باید مواظب خودت باشی و کارهای خانه را به درستی انجام بدهی! مدتی از این ماجرا نگذشته بود که پدرم دوباره ازدواج کرد اگرچه نامادری ام سعی می کرد با ابراز محبت مرا به سوی خودش جذب کند، ولی من تحت تاثیر حرف های مادرم، او را اذیت می کردم تا از پدرم جدا شود. در این مدت پدرم به مواد مخدر صنعتی آلوده شده بود و هیچ توجهی به من نمی کرد. روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و من که استعداد خوبی داشتم هر سال بدون تجدیدی مقاطع تحصیلی را طی می کردم، اما سیه روزی های من در سال آخر دبیرستان یعنی زمانی شروع شد که در خیابان منتظر تاکسی بودم خودروی پیکانی مقابلم ایستاد و راننده آن که جوانی حدود ۲۱ ساله بود خود را از آشنایان مادرم معرفی کرد. من که مدت ها از مادرم بی خبر بودم به حرف های او اعتماد کردم و سوار خودرواش شدم در مسیر دو جوان دیگر هم که بعدها فهمیدم از همدستان راننده بودند به عنوان مسافر سوار پیکان شدند. هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که ناگهان خودرو از مسیر اصلی خود منحرف شد. وقتی به راننده اعتراض کردم دو مسافر داخل پیکان با تهدید چاقو و کتک کاری از من خواستند که سروصدا نکنم و گرنه مرا می کشند.
آنها مرا به مکان خلوتی بردند و از همه صحنه های آزار و اذیت وحشیانه خودشان فیلم گرفتند. از آن روز به بعد، آن ها همواره در مسیر مدرسه ام مرا تهدید می کردند که اگر با آن ها رابطه نداشته باشم فیلم ها را منتشر می کنند. آن ها حتی با بی شرمی از من می خواستند که دوستانم را نیز به آن ها معرفی کنم چند بار تصمیم گرفتم ماجرا را با مشاور مدرسه درمیان بگذارم اما هر بار به خاطر ترس از آبروریزی جرات نمی کردم. تا این که برای رهایی از این وضعیت از خانه فرار کردم ولی چند روز بعد دستگیر شدم و مرا به بهزیستی تحویل دادند. پس از گذشت مدتی از طریق بهزیستی ازدواج کردم اما هنوز یک سال از ازدواج مان نگذشته بود که همسرم به خاطر خرید و فروش موادمخدر زندانی شد. من هم از او طلاق گرفتم و در کارخانه ای مشغول به کار شدم. در همین روزها با پسر دیگری در خیابان آشنا شدم امروز هنگامی که با او در پارک صحبت می کردم دوباره توسط ماموران دستگیر شدم. حالا که به گذشته خودم فکر می کنم می بینم که تنها یک اعتماد بی جای خیابانی روزگارم را سیاه کرد. ای کاش…
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
تو مقصر نیستی. دیگه تو این زمونه گاهی انسانیت کم پیدا میشه زمونه کلا عوض شده به جای اینکه دنبال خوشبخت کردن هم نوع خود باشیم همیشه سعی میکنیم کاری بکنیم که طرف را تا حدی زمین بزنیم که نتونه تو اجتماع سرشو بالا بگیره پدرت مریض بود ولی مادرت یه مریض سعب العلاج به جای این کاراش تورو تشویق میکرد به دوست داشتن نامادری الان این اتفاقات را نداشتی
??????کاملا درست میگی?
کار از کار گذشته تمایل اولیه با باز اظهاری ودر دل بایک جوان غریبه وی را در دام تمایلات خود قرار داده حالا گذشته خود رابه. سرنوشت و رویاها دخیل میکند اما جامعه مان بایستی مشکلات این موارد مشهابه را تحت برسی وبه تدریج افراد شیاد را شناسائی کند سپس به ترمیم بیماری روحی وروانی آنان رسیدگی واستمداد را جزء بنامه ها قرار دهدِ
بخدا تو دختر تنهای بودی که همش به کوچه های بم بست میخورده حالا دیگه گذشته ها گذشته ازاین به بعد فقط به خدا توکل کن وفقط از او کمک بخواه?????با خوندن زندگی نامت خیلی ناراحت شدم چرا…………..