اخبار مهم

وقتی صاحبکارم فهمید دختر هستم، همان شب به سراغم آمد / مهناز با لباس پسرانه کار می کرد!

کد خبر : 29594

من مهناز نیستم، محسن هم نیستم. من یک آدم بدبخت هستم که قربانی بی مهری روزگار شده ام و به مرحله ای رسیده ام که نه دوست دارم مهناز باشم و نه محسن.
به گزارش صبح مشهد به نقل از رکنا، دختر ۲۶ ساله که به اتهام درگیری خیابانی با تیپ پسرانه دستگیر شده است در دایره اجتماعی کلانتری افزود: ۸ سال قبل مادرم بر اثر بیماری فوت کرد و من که بچه آخر خانواده هستم با پدرم تنها ماندم. دو برادر و یک خواهرم سرگرم زندگی خودشان بودند و پدرم نیز پس از گذشت یک سال با زن دیگری ازدواج کرد.
مهناز افزود: نامادری ام که زنی حسود و زودرنج است از همان لحظه ای که پا به خانه ما گذاشت به جای آن که مرا حتی به عنوان یک کنیز و کلفت بپذیرد و به نوعی جای خالی مادرم را برایم پر کند سر ناسازگاری گذاشت و هر شب شاهد جر و بحث های او و پدرم به خاطر حضورم در خانه آن ها بودم.

من خیلی سعی کردم کم لطفی های این زن را تحمل کنم اما فایده ای نداشت و رفتار او روز به روز بدتر و بدتر می شد. نامادری ام اذیتم می کرد و با تهمت های ناروا قصد داشت مرا از چشم پدرم بیندازد. احساس می کردم دچار مشکل روحی و روانی شده ام و به همین دلیل حدود ۶ سال پیش از خانه فرار کردم.

ابتدا لباس های دایی ام را پوشیدم و با تیپ پسرانه در خیابان ظاهر شدم و خودم را به عنوان یک پسر مجرد شهرستانی معرفی کردم و در یک کارگاه تولیدی مشغول کار شدم و شب ها نیز در همان جا می خوابیدم. در تمام این مدتی که با ظاهر پسرانه کارگری می کردم به حدی محتاط بودم که هیچ کس متوجه نشد دختر پسرنما هستم. اما از مدتی قبل مدیر کارگاه گیر داده بود که می خواهد مرا داماد کند.

چون خیلی دلم شکسته بود و ناگفته های زیادی در زندگی ام داشتم با صاحبکارم درددل کردم و واقعیت را به او گفتم. متأسفانه از آن روز به بعد مزاحمت های مدیر کارگاه شروع شد و او که فهمیده بود دختر هستم یک شب در خوابگاه به سراغم آمد و مرا در چنگال هوس های شیطانی و پلید خود گرفتار کرد و… .

من از او کینه به دل گرفته بودم و می خواستم برای همیشه از این جا بروم به همین دلیل هم با چاقو به سراغش رفتم و او را زخمی کردم. دختر ۲۶ ساله در پایان گفت: اگر نامادری ام کمی انسانیت به خرج می داد و می توانست برایم یک مادر مهربان و دوست و راهنمای واقعی باشد این همه بلا و بدبختی به سرم نمی آمد.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دو × پنج =

دکمه بازگشت به بالا
بستن