سالن سفید کوچکی است شبیه حمام. در ورودی و خروجیاش، دو دریچه قرار دارد شبیه دستگاه سیتیاسکن. به هرکدامشان تختی چسبیده است که روی نواری حرکت میکند، یکی به داخل سالن میآید و دیگری به بیرون راه دارد. سه تا تخت سنگی هم هست، قد یک آدم. چیز بیشتری نیست جز چندتکه پارچه و یک آینه و روشویی و یک گلدان پتوس که معلوم نیست چطور بدون نور و هوای سالم، این همه به خودش پیچیده و تا سقف رفته است.
دو هواکش قوی، پرسروصدا کار میکند ولی حریف بوی بد و ناشناسی نمیشود که به کف زمین و کاشیها و تختها و برگهای پتوس و حالا سرتاپای من چسبیده است. دو زن میانسال، مانتو و چکمه سفید پوشیده، مشغول نظافت سالناند که زنگ کوتاهی به صدا درمیآید.
نوارِ دریچه ورودی راه میافتد و تابوتی وارد میشود با جسدی پوشیده در لفافی مشکی، شبیه کیسه خواب. زنها دست بهکار میشوند. یکیشان جنازه را میبرد روی سنگ. با تیغ، لباسهایش را میبُرد و شروع به شستن میکند. صورت رنگپریده جنازه را میبینم. بیشتر از ۶۵ سال ندارد. چشمها و لبهاش را طوری بسته واقعا آن پارچه مشکی، انگار کیسه خوابش است.
غسال با آن جثه نحیفش، بدنی دستکم یکونیم برابر وزن خودش را میچرخاند و غسل میدهد و بلندبلند صلوات میفرستد. در این فاصله، نفر دوم با قیچی بزرگی، تکههای کفن را میبرد و روی تخت دیگری پهن میکند. جنازه را کفن میپوشانند.
چشم در چشم با مرگ
اولین بار است که پایم به غسالخانه یا به قول غسالها، سالن تطهیر باز میشود. توانی که منشأش برایم واضح نیست، آبرویم را میخرد؛ نه غش میکنم، نه هول و نه گریه. بیصدا میایستم به تماشا و به این فکر میکنم که باید راوی صادق موقعیتی باشم که کسی هوشیارانه و بهاختیار خودش آن را تجربه نمیکند. سر ظهر است. در مدت کوتاهی که توی سالنم، سه تا جنازه میآورند. دو غسالی که کارها را راستوریست میکنند، نوبتشان تا عصر است، بقیه رفتهاند خانه. با یکنفرشان قبلا برای گفت و گو هماهنگ شده است. خانواده شوهرش از شغلش بیخبرند و راضی به حرف زدن نمیشود: «چه بدونم! شاید هم خبر دارند و به روم نمیارن.
تو این ۱۰سال که هیچوقت دربارهاش حرف نزدیم». آن یکی میگوید: «از کار من همه خبر دارن، حتی خواجه حافظ شیرازی(با خنده). فقط دخترم نگرانه دوستهاش بفهمن من چی کارهام!». غیر از این، هر دویشان میترسند با حرفی یا گلایهای، کارشان را از دست بدهند. اصرار نمیکنم. مسئول هماهنگی، سعی میکند از سالن مردان کسی را به گفتوگو مجاب کند. از سه نفری که قضیه را برایشان توضیح میدهد، جوانترین و تازهکارترینشان داوطلب گفتوگو میشود. خوشرو و سرحال است.
انگار نه انگار که چندلحظه پیش، با مرگ چشم در چشم بوده است. به اتاق استراحت دعوتم میکند. سالن سادهای است با چندتا مبل راحتی و یک کمد دیواری. مینشینیم روی زمین. هیچ چیز این پرونده، شبیه مصاحبههای «یک شغلِ» قبلی نیست. هیچ چیز این شغل، شبیه شغلهای دیگری نیست که میشناسم.
عالمی دیگر و از نو آدمی
«من جلیل خیاطام. ۳۳ساله. قبلا تو کار امدیاف بودم و حالا یک سالی میشود که غسالم. ماجرای غسال شدن من از طرح «طاهرین» شروع شد. طرحی که سازمان فردوسها ترتیب داده است برای کسانی که دوست دارند این کار را تجربه کنند.
داوطلبها، در کارگاههای آموزشی شرکت میکنند و بعد از آموزش ماهی یکی دو بار میروند غسالخانه، کمکدست بچهها برای کفن انداختن و اینطور کارها. من هم چهارسال پیش ثبتنام کردم، برای ثوابش. همیشه دلم میخواست چیزی جدا از عالمی را که در آن زندگی میکنم، تجربه کنم. تن را که آدم میرود حمام، برای شستوشوی روح باید کاری کرد. خلاصه دو سه سالی، نیروی افتخاری بودم. افتخار هم میکردم واقعا. ثانیهشماری میکردم به تعطیلی بخوریم، بیایم غسالخانه. تعطیلات عید، همه بچهها میرفتند دیدوبازدید اقوام، من میآمدم سالن. مجبور که نبودم، خودم دوست داشتم.
بعد از مدتی، دیگر کاملا به کار وارد شده بودم. سازمان نیرو میخواست، بچهها به مدیر معرفیام کردند. مصاحبه و تست پزشکی دادم و جذب شدم. اوایل که گفتم برای ثوابش میآمدم ولی وقتی غسالی، شغلم شد خیلی چیزها تغییر کرد. وابستگیهایم کمرنگ شد؛ خانه و خودرو و اینچیزها را میگویم. خلقوخوی تندم، آرام شد. دوست داشتم به اطرافیانم تا زنده هستند، اهمیت بدهم. وقتی رفتند که دیگر کار از کار گذشته است. میدیدم خانوادهها میآیند دم در سالن و حاضرند برای یک ثانیه دوباره دیدن عزیزشان هرکاری بکنند. با خودم گفتم چرا قدر خانوادهام را ندانم. شاید باور نکنید ولی اینها از سر ترس نیست. حالا دیگر آنقدر با مرگ آشنا شدهام که هیچ ترسی ازش ندارم».
همسرم از انتخابم استقبال کرد
جلیل، ۱۰ سال است که ازدواج کرده است و یک فرزند پنج ساله دارد. تغییر مسیر، برای کسی که شرایط زندگیاش تقریبا مشخص و تثبیتشده است، کار راحتی نیست بهویژه وقتی راهت را به سمتی کج کنی که برای خیلیها عجیب و درکناشدنی است: «همسرم با انتخابم مشکلی نداشت. خیلی هم استقبال کرد اتفاقا. پسرم هم شغلم را میشناسد. خودم بهش گفتم که با کارم غریبه نباشد و بعد از زبان دیگران نشنود. حالا البته بچه است و هنوز درکی ندارد.
بیشتر با هم شوخی میکنیم و بعضیوقتها که حرصش را درمیآورم بهم میگوید: «مردهشور»(با خنده). اطرافیانم هم میدانند. بعضیها فکر میکنند همه جنازههایی که زیر دست ما میآیند، سالم و ترگلورگلاند. میگویند: «ای بابا! ماهی فلانقدر میدن! ما هم میتونیم مرده بشوییم» ولی وقتی میفهمند بینشان تصادفی و سوخته و لهشده هم هست؛ اعدامی و خودکشیکرده و به قتل رسیده هم هست، نظرشان عوض میشود و میگویند با ماهی ۱۰میلیون هم حاضر نیستند دست به جنازه بزنند.
بعضیها هم بهنظرشان کار چندشآور و حالبههمزنی است. یکبار جایی مهمان بودیم. صاحبخانه بهشوخی از من پرسید: «چه خبر؟ جنازهها چطورند؟» یکی از مهمانها این جمله را که شنید، یک متری ازم فاصله گرفت. بهش گفتم: «بابا عزرائیل که نیستم، همکارشم»(با خنده).
از اینطور چیزها پیش میآید. فکر میکنند غسال، نجس است چون به جنازه دست میزند. درحالیکه ما با روپوش و دستکش و ماسک و چکمه، کار میکنیم. من با خنده و شوخی از این رفتارها میگذرم ولی خانوادهام ناراحت میشوند».
غسال دیگری که راضی به مصاحبه نشدهبود و تمام مدت در سکوت به حرفهای ما گوش میداد، به حرف میآید: «یکی از همکارهای ما، چندوقت پیش دوروبر همینجا سوار یه خودروی گذری میشه. طرف ازش میپرسه کارت چیه، این بنده خدا هم طفره میره. راننده هی اصرار میکنه و بالاخره بهش میگه غسالم. طرف هم میزنه رو ترمز. و وسط بیابون پیادهاش میکنه».
چم و خمِ مرده شویی
تمام مدتی که توی سالن زنان بودم، خودم را جای پیرزنی تصور میکردم که روی سنگ، بیاختیار و اراده از این شانه به آن شانه میشد. نمیشود شاهد چنین صحنهای باشی و به آن وجهی شخصی ندهی. مواجهه با مرگ وقتی هنوز قدرت درکت را ازدستندادهای، شاید یکی از دلایل داوطلبهای افتخاری غسالی برای انتخابشان باشد. از جلیل میپرسم تا حالا خودش را روی آن تخت دیده است می گوید:«بله. حتی یکبار آخر وقت که کسی نبود، پلاستیک پهن کردم و روی تخت دراز کشیدم. ترسی نداشت. میدانم یکروز بالاخره برای من هم پیش میآید. به یکی از همکارها سفارش کردهام که حتما مرا بشوید. دلبستگی که مانع مرگ بشود، ندارم. راستش شستوشوی جنازه، روزهای خوب زندگیام است. تا قبل از این شاید به خودم ظلم میکردهام. حالا خوشحالم از لحظهای که کارم را شروع میکنم، درحال ثواب کردنم».
با این تعریفها که جلیل از شغلش میکند، شاید بعضیها وسوسه شوند غسالی را امتحان کنند. از روند استخدامش میپرسم می گوید : « اول چکاپ میشویم که بیماری نداشته باشیم؛ واکسنهای هپاتیت، پنجگانه و کزاز را حتما باید بزنیم. تسلط به احکام شرعی هم لازم است. البته ناظر شرعی به کارمان نظارت میکند و اگر در شرایط خاص نتوانیم درباره نحوه غسل تصمیم بگیریم، کمکمان میکند؛ تکلیف را مشخص میکند که براساس شرایط جنازه، باید غسل بدهیم یا تیمم یا فقط قنوت. ولی به هر حال ما هم باید اطلاعات مذهبی داشته باشیم. بعد از مصاحبه، مدتی بهصورت آزمایشی کار میکنیم تا مطمئن شوند از پسش برمیآییم. هنگام کار هم باز بهصورت دورهای چکاپ میشویم. شرایط البته تغییر کرده، حالا قرار است بیشتر تحصیلکردهها را استخدام کنند».
ضجه های ناتمام
توانی که اول گزارش ازش حرف زدم، در موقعیتهای دشوار محک نخورده و خیلی بعید است با دیدن جسمِ متلاشی یک آدم، باز هم بتوانم سرِ پا بایستم. از جلیل درباره این جنبه کارش میپرسم، البته بااحتیاط. نمیپرسم چطور در این کار دوام آورده است، فقط میپرسم: تا حالا گریه هم کردی؟ می گوید: «بله! گاهی به حال خودم و بعضی وقتها دلیل معصومیت جنازه. خیلی حالم بد میشود وقتی جوانی که میتوانسته است سالها زندگی کند، سر یک اشتباه -بهدلیل دعوا یا تصادف- روی سنگ دراز میکشد. برای بچهها هم خیلی غمگین میشوم. وقتی پدری بهدلیل ازدست دادن بچه دوسالهاش داد میزند، تو اینطرف پنجره نمیتوانی گریه نکنی. صدای ضجه و ناله خانوادههای داغدار، همیشه توی گوشمان است و هیچوقت عادی نمیشود. شستن جنازههای آسیبدیده هم خیلی سخت است؛ بعضیهایشان حتی قابل غسل نیستند چون اگر آب بهشان بخورد، از هم میپاشند.
اینطور وقتها باید تیممشان بدهیم. با دستِ، بدون دستکش، میزنیم روی خاک و میکشیم روی صورت و دستهای جنازه. با همه اینها، برای ما فرقی ندارد چه کسی بیاید زیردستمان؛ پولدار و بیپول و بیکس و مجهولالهویه، همه دست ما امانتاند. هر شغلی صاحبکاری دارد. صاحبکار ما هم خداست. من فقط به این فکر میکنم که امانتیاش را خوب و باصبوری تطهیر کنم. برای همین وقتی خانوادههای داغدار، فحش میدهند، به درودیوار میکوبند و دعوا راه میاندازند، میتوانم تحمل کنم. قدیمیها تعریف میکنند قبلا که نگهبانی نبوده است، حتی از دست خانواده متوفی کتک هم خوردهاند. بدتر از اینها هم سرشان آمده است؛ بیماریهای پوستی و عفونی و مشکلات روانی. من که تازهکارم و هنوز دچار عوارض نشدهام ولی همکاری دارم که بر اثر کار کردن زیاد با مواد شستوشو، تنگی نفس گرفته است. اینها را بگذارید کنار سختیهای کار، مثل ایستادن طولانی و فعالیت فیزیکی و گرما. هوای داخل سالن شرجی است، از لحظه اول شروع میکنی به عرق ریختن و با آنهمه لباس و پیشبند باید به کارت ادامه بدهی».
۳۰ دقیقه تا پایان!
حرفهایمان تمام نشده است که تلفن زنگ میخورد. جنازه آوردهاند و جلیل باید برود. وقتی برمیگردد ازش میخواهم روال یکروز کاریاش را برایم تعریف کند: «از هفت صبح شروع میکنیم تا چهارونیم بعدازظهر. تعطیلی نداریم، درعوض هفتهای یکروز استراحت بهمان میدهند و ماهی دو، سه روز مرخصی. معمولا از صبح که میرویم داخل سالن، تا اذان ظهر بیرون نمیآییم. میانگین، روزی ۵۰ تا جنازه میآید. شستن جنازه سالم، ۳۰ تا ۴۰ دقیقه کار دارد. جنازه آسیبدیده اما زمان بیشتری میگیرد، انرژی بیشتری هم؛ یکی تصادف کرده و هر لحظه ممکن است متلاشی شود، یکی چندروز توی چاه بوده و چیزی ازش نمانده، یکی شب قبل رفته آرایشگاه و لباس نو پوشیده، یکی بدنش پر از کرم و مگس است، از همه بدتر جنینها و نوزادها هستند.
اینطور وقتها خستگی از تن آدم بیرون نمیرود. بوی تعفن تمام روز توی مشاممان است. اینوسط، اگر وقت خالی پیدا کنیم، توی محوطه نفسی میکشیم و برمیگردیم. من وقتی شهر میروم، میگویم «بهبه! آدمهای زنده»(با خنده). کارمان با شنیدن صدای اولین تابوت روی نوار شروع میشود. بلافاصله بعدش زنگ میزنند و جنازه از دریچه میآید تو. میگذاریم اش روی برانکارد و میبریم اش روی سنگ شستوشو. لباسهایش را با تیغ درمیآوریم. چون دستها خشکاند و تکان نمیخورند و نمیشود بدون تیغ، این کار را کرد. اگر مانعی روی پوست باشد، مثل چسب یا رنگ، با پنبه بنزینی پاکش میکنیم. آب میریزیم روی جنازه. با لیف و صابون، جنازه را پشتورو، میشوییم. دوباره آبکشی و پوست را بررسی میکنیم. غسل اول با آب سدر است؛ سروگردن، سمت راست و سمت چپ. غسل بعدی با آب کافور است و غسل سوم با آب کُر. بعد از این بدن کاملا تطهیر شدهاست و اگر به جنازه دست بزنی، غسل به گردنت نمیماند. بعد نوبت قنوت است. کافور را به قسمتهایی از بدن که موقع سجده روی زمین قرار میگیرد، پیشانی، کف دو دست، دو سر زانو و دو انگشت شست پا میمالیم. توی دهان و بینی پنبه میگذاریم که چیزی ازشان ترشح نکند و کفن کثیف نشود. روی برانکارد دیگری کفن پهن میکنیم. برای تصادفیها و بیمارستانیها که احتمال خونریزی هست، قبل از کفن یک لایه پلاستیک روی جنازه میکشیم؛ باز هم برای تمیز ماندن کفن. سرِ آخر، بندهای کفن را دور بدن سفت میکنیم و تمام».
منبع: خراسان