زندگیشهری

بوی کافور، حس مرگ

کد خبر : 23617

سالن سفید کوچکی است شبیه حمام. در ورودی و خروجی‎اش، دو دریچه قرار دارد شبیه دستگاه سی‎تی‎اسکن. به هرکدام‎شان تختی چسبیده است که روی نواری حرکت می‎کند، یکی به داخل سالن می‎آید و دیگری به بیرون راه دارد. سه تا تخت سنگی هم هست، قد یک آدم. چیز بیشتری نیست جز چندتکه پارچه و یک آینه و روشویی و یک گلدان پتوس که معلوم نیست چطور بدون نور و هوای سالم، این همه به خودش پیچیده و تا سقف رفته است.

دو هواکش قوی، پرسروصدا کار می‎کند ولی حریف بوی بد و ناشناسی نمی‎شود که به کف زمین و کاشی‎ها و تخت‎ها و برگ‎های پتوس و حالا سرتاپای من چسبیده است. دو زن میان‎سال، مانتو و چکمه‌‎ سفید پوشیده، مشغول نظافت سالن‎اند که زنگ کوتاهی به صدا درمی‎آید.

نوارِ دریچه ورودی راه می‌‎افتد و تابوتی وارد می‎شود با جسدی پوشیده در لفافی مشکی، شبیه کیسه خواب. زن‎ها دست به‎کار می‎شوند. یکی‎‌شان جنازه را می‎برد روی سنگ. با تیغ، لباس‎هایش را می‎بُرد و شروع به شستن می‎کند. صورت رنگ‎پریده‎ جنازه را می‎بینم. بیشتر از ۶۵ سال ندارد. چشم‎ها و لب‎هاش را طوری بسته واقعا آن پارچه مشکی، انگار کیسه خوابش است.

غسال با آن جثه نحیفش، بدنی دست‎کم یک‎ونیم برابر وزن خودش را می‎چرخاند و غسل می‎دهد و بلندبلند صلوات می‌‎فرستد. در این فاصله، نفر دوم با قیچی بزرگی، تکه‎های کفن را می‎برد و روی تخت دیگری پهن می‎کند. جنازه را کفن می‎پوشانند.

چشم‎ در چشم با مرگ

اولین بار است که پایم به غسالخانه یا به قول غسال‎ها، سالن تطهیر باز می‎شود. توانی که منشأش برایم واضح نیست، آبرویم را می‎خرد؛ نه غش می‎کنم، نه هول و نه گریه. بی‎صدا می‎ایستم به تماشا و به این فکر می‎کنم که باید راوی صادق موقعیتی باشم که کسی هوشیارانه و به‎اختیار خودش آن را تجربه نمی‎کند. سر ظهر است. در مدت کوتاهی که توی سالنم، سه تا جنازه می‎آورند. دو غسالی که کارها را راست‎وریست می‎کنند، نوبت‎شان تا عصر است، بقیه رفته‎اند خانه. با یک‏نفرشان قبلا برای گفت و گو هماهنگ شده است. خانواده شوهرش از شغلش بی‎خبرند و راضی به حرف زدن نمی‎شود: «چه بدونم! شاید هم خبر دارند و به روم نمیارن.

تو این ۱۰سال که هیچ‎وقت درباره‎اش حرف نزدیم». آن یکی می‎گوید: «از کار من همه خبر دارن، حتی خواجه حافظ شیرازی(با خنده). فقط دخترم نگرانه دوست‎هاش بفهمن من چی کاره‎ام!». غیر از این، هر دوی‎شان می‎ترسند با حرفی یا گلایه‎ای، کارشان را از دست بدهند. اصرار نمی‎کنم. مسئول هماهنگی، سعی می‎کند از سالن مردان کسی را به گفت‎وگو مجاب کند. از سه نفری که قضیه را برایشان توضیح می‎دهد، جوان‏ترین و تازه‎کارترین‎شان داوطلب گفت‎وگو می‎شود. خوش‎رو و سرحال است.

انگار نه انگار که چندلحظه پیش، با مرگ چشم در چشم بوده است. به اتاق استراحت دعوتم می‎کند. سالن ساده‎ای است با چندتا مبل راحتی و یک کمد دیواری. می‏نشینیم روی زمین. هیچ چیز این پرونده، شبیه مصاحبه‎های «یک شغلِ» قبلی نیست. هیچ چیز این شغل، شبیه شغل‎های دیگری نیست که می‎شناسم.

عالمی دیگر و از نو آدمی

«من جلیل خیاط‎ام. ۳۳ساله. قبلا تو کار ام‎دی‎اف بودم و حالا یک سالی می‎شود که غسالم. ماجرای غسال شدن من از طرح «طاهرین» شروع شد. طرحی که سازمان فردوس‎ها ترتیب داده‎ است برای کسانی که دوست دارند این کار را تجربه کنند.

داوطلب‎ها، در کارگاه‎های آموزشی شرکت می‎کنند و بعد از آموزش ماهی یکی‎ دو بار می‎روند غسالخانه، کمک‎دست بچه‎ها برای کفن انداختن و این‎طور کارها. ‎من هم چهارسال پیش ثبت‎نام کردم، برای ثوابش. همیشه دلم می‎خواست چیزی جدا از عالمی را که در آن زندگی می‎کنم، تجربه کنم. تن را که آدم می‎رود حمام، برای شست‌‏وشوی روح باید کاری کرد. خلاصه دو سه سالی، نیروی افتخاری بودم. افتخار هم می‎کردم واقعا. ثانیه‎شماری می‎کردم به تعطیلی بخوریم، بیایم غسالخانه. تعطیلات عید، همه بچه‎ها می‎رفتند دیدوبازدید اقوام، من می‎آمدم سالن. مجبور که نبودم، خودم دوست داشتم.

بعد از مدتی، دیگر کاملا به کار وارد شده‎ بودم. سازمان نیرو می‎خواست، بچه‎ها به مدیر معرفی‎ام کردند. مصاحبه و تست پزشکی دادم و جذب شدم. اوایل که گفتم برای ثوابش می‎آمدم ولی وقتی غسالی، شغلم شد خیلی چیزها تغییر کرد. وابستگی‎هایم کم‎رنگ شد؛ خانه و خودرو و این‎چیزها را می‎گویم. خلق‎وخوی تندم، آرام شد. دوست داشتم به اطرافیانم تا زنده هستند، اهمیت بدهم. وقتی رفتند که دیگر کار از کار گذشته است. می‎‌دیدم خانواده‎ها می‎آیند دم در سالن و حاضرند برای یک ثانیه دوباره دیدن عزیزشان هرکاری بکنند. با خودم گفتم چرا قدر خانواده‎ام را ندانم. شاید باور نکنید ولی این‎ها از سر ترس نیست. حالا دیگر آن‎قدر با مرگ آشنا شده‎ام که هیچ ترسی ازش ندارم».

همسرم از انتخابم استقبال کرد

جلیل، ۱۰ سال است که ازدواج کرده است و یک فرزند پنج ساله دارد. تغییر مسیر، برای کسی که شرایط زندگی‎اش تقریبا مشخص و تثبیت‎شده است، کار راحتی نیست به‎ویژه وقتی راهت را به سمتی کج کنی که برای خیلی‎ها عجیب و درک‎ناشدنی است: «همسرم با انتخابم مشکلی نداشت. خیلی هم استقبال کرد اتفاقا. پسرم هم شغلم را می‎شناسد. خودم بهش گفتم که با کارم غریبه نباشد و بعد از زبان دیگران نشنود. حالا البته بچه است و هنوز درکی ندارد.

بیشتر با هم شوخی می‎کنیم و بعضی‎وقت‎ها که حرصش را درمی‎آورم بهم می‎گوید: «مرده‎شور»(با خنده). اطرافیانم هم می‎دانند. بعضی‎ها فکر می‎کنند همه جنازه‎هایی که زیر دست ما می‎آیند، سالم و ترگل‌‎ورگل‎اند. می‎گویند: «ای بابا! ماهی فلان‎قدر میدن! ما هم می‎تونیم مرده بشوییم» ولی وقتی می‎فهمند بین‎شان تصادفی و سوخته و له‎شده هم هست؛ اعدامی و خودکشی‎کرده و به قتل رسیده هم هست، نظرشان عوض می‎شود و می‎گویند با ماهی ۱۰میلیون هم حاضر نیستند دست به جنازه بزنند.

بعضی‌ها هم به‎نظرشان کار چندش‎آور و حال‎به‎هم‎زنی است. یک‎بار جایی مهمان بودیم. صاحبخانه به‎شوخی از من پرسید: «چه خبر؟ جنازه‎ها چطورند؟» یکی از مهمان‎ها این جمله را که شنید، یک متری ازم فاصله گرفت. بهش گفتم: «بابا عزرائیل که نیستم، همکارشم»(با خنده).

از این‎طور چیزها پیش می‎آید. فکر می‎کنند غسال، نجس است چون به جنازه دست می‎زند. درحالی‎که ما با روپوش و دستکش و ماسک و چکمه، کار می‎کنیم. من با خنده و شوخی از این رفتارها می‎گذرم ولی خانواده‎ام ناراحت می‎شوند».

غسال دیگری که راضی به مصاحبه نشده‎بود و تمام مدت در سکوت به حرف‎های ما گوش می‎داد، به حرف می‎آید: «یکی از همکارهای ما، چندوقت پیش دوروبر همین‎جا سوار یه خودروی گذری میشه. طرف ازش می‎پرسه کارت چیه، این بنده خدا هم طفره میره. راننده هی اصرار می‎کنه و بالاخره بهش میگه غسالم. طرف هم می‎زنه رو ترمز. و وسط بیابون پیاده‎اش می‎کنه».

چم ‎و خمِ مرده ‎شویی

تمام مدتی که توی سالن زنان بودم، خودم را جای پیرزنی تصور می‌‏کردم که روی سنگ، بی‎اختیار و اراده از این شانه به آن شانه می‎شد. نمی‎شود شاهد چنین صحنه‎ای باشی و به آن وجهی شخصی ندهی. مواجهه با مرگ وقتی هنوز قدرت درکت را ازدست‎نداده‌‎ای، شاید یکی از دلایل داوطلب‎های افتخاری غسالی برای انتخاب‎شان باشد. از جلیل می‎پرسم تا حالا خودش را روی آن تخت دیده است می گوید:«بله. حتی یک‎بار آخر وقت که کسی نبود، پلاستیک پهن کردم و روی تخت دراز کشیدم. ترسی نداشت. می‎دانم یک‎روز بالاخره برای من هم پیش می‎آید. به یکی از همکارها سفارش کرده‎ام که حتما مرا بشوید. دلبستگی که مانع مرگ بشود، ندارم. راستش شست‎وشوی جنازه، روزهای خوب زندگی‎ام است. تا قبل از این شاید به خودم ظلم می‎کرده‎ام. حالا خوشحالم از لحظه‎ای که کارم را شروع می‌کنم، درحال ثواب کردنم».

با این تعریف‎ها که جلیل از شغلش می‎کند، شاید بعضی‎ها وسوسه شوند غسالی را امتحان کنند. از روند استخدامش می‎پرسم می گوید : « اول چکاپ می‎شویم که بیماری نداشته‎ باشیم؛ واکسن‏های هپاتیت، پنج‎گانه و کزاز را حتما باید بزنیم. تسلط به احکام شرعی هم لازم است. البته ناظر شرعی به کارمان نظارت می‎کند و اگر در شرایط خاص نتوانیم درباره نحوه غسل تصمیم بگیریم، کمک‎مان می‎کند؛ تکلیف را مشخص می‎کند که براساس شرایط جنازه، باید غسل بدهیم یا تیمم یا فقط قنوت. ولی به ‎هر حال ما هم باید اطلاعات مذهبی داشته‎ باشیم. بعد از مصاحبه، مدتی به‎صورت آزمایشی کار می‎کنیم تا مطمئن شوند از پسش برمی‎آییم. هنگام کار هم باز به‎صورت دوره‎ای چکاپ می‎شویم. شرایط البته تغییر کرده، حالا قرار است بیشتر تحصیل‎کرده‎ها را استخدام کنند».

ضجه های ناتمام

توانی که اول گزارش ازش حرف زدم، در موقعیت‎های دشوار محک نخورده و خیلی بعید است با دیدن جسمِ متلاشی یک آدم، باز هم بتوانم سرِ پا بایستم. از جلیل درباره این جنبه کارش می‎پرسم، البته بااحتیاط. نمی‎پرسم چطور در این کار دوام آورده است، فقط می‎پرسم: تا حالا گریه هم کردی؟ می گوید: «بله! گاهی به حال خودم و بعضی وقت‎ها دلیل معصومیت جنازه. خیلی حالم بد می‎شود وقتی جوانی که می‎توانسته است سال‎ها زندگی کند، سر یک اشتباه -به‎دلیل دعوا یا تصادف- روی سنگ دراز می‎کشد. برای بچه‎ها هم خیلی غمگین می‎شوم. وقتی پدری به‎دلیل ازدست‎ دادن بچه دوساله‎اش داد می‎زند، تو این‎طرف پنجره نمی‎توانی گریه نکنی. صدای ضجه و ناله خانواده‎های داغدار، همیشه توی گوش‎مان است و هیچ‎وقت عادی نمی‎شود. شستن جنازه‎های آسیب‎دیده هم خیلی سخت است؛ بعضی‎های‎شان حتی قابل غسل نیستند چون اگر آب بهشان بخورد، از هم می‎پاشند.

این‎طور وقت‎ها باید تیمم‎شان بدهیم. با دستِ، بدون دستکش، می‎زنیم روی خاک و می‎کشیم روی صورت و دست‎های جنازه. با همه این‌‎ها، برای‎ ما فرقی ندارد چه کسی بیاید زیردست‎مان؛ پول‎دار و بی‎پول و بی‎کس و مجهول‎الهویه، همه دست ما امانت‎اند. هر شغلی صاحبکاری دارد. صاحبکار ما هم خداست. من فقط به این فکر می‎کنم که امانتی‎اش را خوب و باصبوری تطهیر کنم. برای همین وقتی خانواده‎های داغدار، فحش می‎دهند، به درودیوار می‎کوبند و دعوا راه می‎اندازند، می‎توانم تحمل کنم. قدیمی‎ها تعریف می‎کنند قبلا که نگهبانی نبوده است، حتی از دست خانواده متوفی کتک هم خورده‎اند. بدتر از این‎ها هم سرشان آمده ‎است؛ بیماری‎های پوستی و عفونی و مشکلات روانی. من که تازه‎کارم و هنوز دچار عوارض نشده‎ام ولی همکاری دارم که بر اثر کار کردن زیاد با مواد شست‎وشو، تنگی نفس گرفته است. این‌‎ها را بگذارید کنار سختی‎های کار، مثل ایستادن طولانی و فعالیت فیزیکی و گرما. هوای داخل سالن شرجی است، از لحظه اول شروع می‎کنی به عرق ریختن و با آن‎همه لباس و پیشبند باید به کارت ادامه بدهی».

۳۰ دقیقه تا پایان!

حرف‎های‎مان تمام نشده است که تلفن زنگ می‎خورد. جنازه آورده‎اند و جلیل باید برود. وقتی برمی‎گردد ازش می‎خواهم روال یک‎روز کاری‎اش را برایم تعریف کند: «از هفت صبح شروع می‎کنیم تا چهارونیم بعدازظهر. تعطیلی نداریم، درعوض هفته‎ای یک‎روز استراحت بهمان می‎دهند و ماهی دو، سه روز مرخصی. معمولا از صبح که می‎رویم داخل سالن، تا اذان ظهر بیرون نمی‎آییم. میانگین، روزی ۵۰ تا جنازه می‎آید. شستن جنازه سالم، ۳۰ تا ۴۰ دقیقه کار دارد. جنازه آسیب‏دیده اما زمان بیشتری می‎گیرد، انرژی بیشتری هم؛ یکی تصادف کرده و هر لحظه ممکن است متلاشی شود، یکی چندروز توی چاه بوده و چیزی ازش نمانده، یکی شب قبل رفته آرایشگاه و لباس نو پوشیده، یکی بدنش پر از کرم و مگس است، از همه بدتر جنین‎ها و نوزادها هستند.

این‎طور وقت‎ها خستگی از تن آدم بیرون نمی‎رود. بوی تعفن تمام روز توی مشام‎مان است. این‎وسط، اگر وقت خالی پیدا کنیم، توی محوطه نفسی می‎کشیم و برمی‎گردیم. من وقتی شهر می‎روم، می‎گویم «به‎به! آدم‎های زنده»(با خنده). کارمان با شنیدن صدای اولین تابوت روی نوار شروع می‎شود. بلافاصله بعدش زنگ می‎زنند و جنازه از دریچه می‎آید تو. می‎گذاریم اش روی برانکارد و می‎بریم اش روی سنگ‎ شست‎وشو. لباس‎هایش را با تیغ درمی‎آوریم. چون دست‎ها خشک‎اند و تکان نمی‎خورند و نمی‎شود بدون تیغ، این کار را کرد. اگر مانعی روی پوست باشد، مثل چسب یا رنگ، با پنبه بنزینی پاکش می‎کنیم. آب می‎ریزیم روی جنازه. با لیف و صابون، جنازه را پشت‎ورو، می‎شوییم. دوباره آبکشی و پوست را بررسی می‎کنیم. غسل اول با آب سدر است؛ سروگردن، سمت راست و سمت چپ. غسل بعدی با آب کافور است و غسل سوم با آب کُر. بعد از این بدن کاملا تطهیر شده‎است و اگر به جنازه دست بزنی، غسل به گردنت نمی‎ماند. بعد نوبت قنوت است. کافور را به قسمت‎هایی از بدن که موقع سجده روی زمین قرار می‎گیرد، پیشانی، کف دو دست، دو سر زانو و دو انگشت شست پا می‎مالیم. توی دهان و بینی پنبه می‎گذاریم که چیزی ازشان ترشح نکند و کفن کثیف نشود. روی برانکارد دیگری کفن پهن می‎کنیم. برای تصادفی‎ها و بیمارستانی‎ها که احتمال خون‎ریزی هست، قبل از کفن یک لایه پلاستیک روی جنازه می‎کشیم؛ باز هم برای تمیز ماندن کفن. سرِ آخر، بندهای کفن را دور بدن سفت می‎کنیم و تمام».

منبع: خراسان

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

5 − سه =

دکمه بازگشت به بالا
بستن