دیگر تحمل کتک کاری ها و بدبینی های پسر روانی ام را ندارم.
گاهی چنان از رفتارهای او به تنگ می آیم که خدا را از ته قلبم فریاد می زنم می خواهم نفرینش کنم اما دستانم می لرزد چرا که یک مادر هیچگاه نمی تواند رنج و سختی فرزندش را ببیند به همین دلیل باز دعا می کنم تا خداوند او را هدایت کند و …
زن میان سال که روزهای تلخ زندگی و نگرانی از آینده آزارش می داد درحالی که بیان می کرد پسرم حاضر به پذیرش بیماری روانی خودش نیست به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در یک خانواده فقیر و بی بضاعت و در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم.
هنوز در کوچه های روستا با دوستانم مشغول بازی بودم که مادرم صدایم کرد و لباس های تمیزی به من پوشاند و گفت: امشب قرار است عموحسن و خانواده اش برای خواستگاری مهمان ما باشند. آن زمان ۱۳ سال بیشتر نداشتم و معنی ازدواج را نمی فهمیدم فقط از این که به خواستگاریام می آمدند خوشحال بودم چرا که می دانستم همه مردم از مراسم عروسی و خواستگاری خوشحال می شوند. پسر عمویم ۱۸ سال از من بزرگ تر بود.
خلاصه من چیزی از حرف های بزرگ ترها سردر نمی آوردم. عروسک پارچه ای ام را کنار انداختم و پای سفره عقد نشستم. همسرم بیکار بود و نمیتوانست لوازم زندگی را فراهم کند. بالاخره با کمک بستگانمان لوازم اولیه زندگی را تهیه کردیم و برای آن که همسرم شغلی پیدا کند عازم مشهد شدیم.
اگرچه او مردی مهربان و زحمت کش بود اما سکونت در حاشیه شهر نیز مشکلات خاص خودش را داشت و همسرم با کارگری و به سختی هزینه های زندگی را تامین می کرد ولی من هم قناعت را از همان دوران کودکی از مادرم آموخته بودم به همین دلیل سعی می کردم پول هایمان را پس انداز کنم تا زندگی مان سروسامان بگیرد.
بعد از مدتی صاحب سه فرزند قد و نیم قد شدیم و من و شوهرم همه تلاشمان را برای سعادت و آینده آن ها به کار گرفتیم اما متاسفانه یکی از فرزندانم دچار معلولیت جسمی و ذهنی بود. پزشکان اعتقاد داشتند این موضوع ناشی از ازدواج فامیلی است ولی من آگاهی در این زمینه نداشتم به همین دلیل روزهای سختی را می گذراندم تا فرزند معلولم دچار حادثه های خطرناک نشود.
خلاصه روزگار ما به همین ترتیب می گذشت و ما در منزلی که با کمک اطرافیان خریده بودیم زندگی می کردیم تا این که روزی در مرگ همسرم سیاه پوش شدم.
او بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و من با سه فرزند قد و نیم قد تنها ماندم هنوز در سوگ همسرم اشک می ریختم که روزی مادرشوهرم تقاضای ارثیه کرد. قانون هم حق را به او داد و به همین دلیل رضایت دادم تا مادر شوهرم در یکی از طبقات منزلی ساکن شود که تنها دارایی همسرم بود. با آن که در آن شرایط خواستگارانی داشتم اما ازدواج نکردم چون کسی حاضر به نگهداری از یک فرزند معلول و دو پسرم نبود بنابراین چادرم را دور کمرم بستم و به تنهایی و سختی آن ها را با چنگ و دندان بزرگ کردم . سال ها گذشت و در حالی که فرزندانم به سن بلوغ رسیده بودند مادر شوهرم نیز از دنیا رفت.
ولی روزگار من بدتر شد چرا که پسر کوچکم به خاطر بیماری روانی سوءظن شدیدی به من دارد و با تهمت و افترا اجازه خروج از منزل را به من نمی دهد حتی نمی گذارد با اقوام معاشرت کنم.
مدام گوشی تلفنم را بررسی می کند و در بسیاری از مواقع نیز آن قدر خشمگین می شود که با چشمانی از حدقه درآمده مرا کتک می زند و فحاشی می کند این درحالی است که خودش با زنان غریبه در ارتباط است و از این موضوع شرم ندارد با وجود این از مدتی قبل با یک زن مطلقه میان سال آشنا شده و قصد ازدواج با او را داشت. من هم از ترس به ازدواج آن ها رضایت دادم ولی او جوانی بیکار و سرگردان است که نمی تواند از عهده مخارج خودش برآید در این وضعیت برادران و خواهران همسر مرحومم نیز بعد از مرگ مادرشان تقاضای تقسیم ارثیه را دارند و می خواهند منزلی را که با دسترنج من و همسرم ساخته شده است بین خودشان تقسیم کنند. حالا در شرایطی که پسر بیمارم حاضر نیست تحت درمان قرار بگیرد و مرا به خاطر بدبینیهایش کتک می زند می ترسم با تقسیم ارثیه بی خانمان و آواره شوم. دیگر نمیتوانم این وضعیت را تحمل کنم و همواره اشک ریزان از خدا می خواهم تا فرزندم را شفا دهد.
شایان ذکر است به دستور سرهنگ ناصر نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) مشکلات این زن در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی