مشهد 2017هویت مشهدپایتخت فرهنگ اسلامیپایتخت معنوی

«حسین فولکسی» از کما تا شهادت؛ مرور زندگی و شهادت سردار محمدحسین بصیرفرمانده گردان کوثر لشکر‌٢١ امام‌رضا(ع)

کد خبر : 20697

روایت مردان جنگ همیشه شنیدنی است، اما گاهی این قصه آن قدر پر غمزه و کرشمه است که چاره ای جز مات شدن در مقابلش نداری؛ گاه فقط رشک و حسرت برایت می ماند؛ گاه فکر می کنی صفحات افسانه ای دور را تورق می کنی و گاه می مانی چرا آن روزگار آن ها بودند و این روزگار تا این حد غریب اند و تنها. روایت سردار شهید محمدحسین بصیر، فرمانده شجاع گردان کوثر لشکر ٢١ امام رضا(ع) از همان روایت هاست که بی بهانه، ما را هم به دل ربایی اش جذب کرده است.

فصل اول؛ تولد تا شهادت
مشخصات سجلی اش، خبر از تولد او در هفتمین روز آذر سال ١٣٣٧ در حوالی شهر ری می دهد، در خانواده ای که پدر برای تأمین معیشت خانواده به شغل کشاورزی و باغ داری مشغول بود.
می گویند محمد حسین در دوران مدرسه، بسیار بازیگوش و شیطان بود. خواهر بزرگش هنوز خرده روایت هایی از آن روزها در ذهن دارد: روزی پدرم با یک گوسفند به خانه آمد تا گوسفند را قربانی کند. محمدحسین هم که در دوران کودکی بود و از گوسفند توقع سواری گرفتن توانست، پشت گوسفند پرید و تا توانست، از گوسفند زبان بسته سواری گرفت. حتی در ایام مدرسه هم شیطنت هایش ادامه داشت. یادم می آید در همین ایام، یک روز با خودش یک مار به کلاس درس برد و باعث ترس همه از جمله خانم معلم شد. با وجوداین همه از او به عنوان دانش آموزی باغیرت و شجاع یاد می کردند، به گونه ای که به هر کس در مدرسه ظلم می شد، محمد حسین در نقش مدافعِ مظلوم، از او حمایت می کرد. چرخ زندگی اما خوب و بر مدار نمی چرخید و غم نان گریبان پدر را رها نمی کرد تا جایی که محمد حسین مجبور شد با وجود نمرات عالی درسی، درس خواندن را در کلاس های شبانه دنبال کند و روزها کمک حال پدر باشد.

از غربت کوچ تا درس پای منبر رهبری
سختی های روزگار همچنان ادامه داشت تا اینکه پدر مجبور شد برای بهبود اوضاع، دل به قضای روزگار بسپارد و راه کوچ به مشهد را در پیش بگیرد. قصه وداع با زادگاه و هجرت به مشهد در تقویم زندگی محمد حسین در یکی از ماه های پایانی سال ۵۴ ثبت و ضبط شد. پدر به همراه تمام اعضای خانواده، راه مشهد را در پیش گرفت و با اندک پس انداز و اندوخته اش، مغازه ای پارچه فروشی در چهارراه میدان بار راه اندازی کرد اما دل مشغولی شغل دیرین باعث شد هم زمان کار روی زمین کوچک کشاورزی در یکی از روستا های اطراف مشهد را نیز آغاز کند. محمد حسین اما همچنان یار پدر بود و عصایِ دستِ مشکلات و غم های او… .
آمدنش به مشهد اما مقدمه ای شد برای زندگی دیگری در مداری خاص تر. او مدتی بعد از آمدن به مشهد، با بچه های مسجد عامل آشنا شد؛ همان مسجدی که بعدها از میانش شهید جواد جامی، فرمانده گردان فلق لشکر ٢١ امام رضا(ع)، آسمانی شد. همین آشنایی ها پای او را به مسجد امام جواد(ع) در میدان شهدا باز کرد و همین رفت و آمد به مساجد مختلف، محمد حسین را به یکی از یاران روزهای اوج انقلاب تبدیل کرد. روحیه انقلابی اش خیلی زود او را به منبرهای رهبر معظم انقلاب در مسجد کرامت کشاند، به گونه ای که هیچ یک از منبرها را از دست نمی داد و تبدیل شده بود به یک پای ثابت تمام منبرهای آقا.

هنوز وقتش نیست…
در روزهایی که همه برای انقلاب تلاش می‌‌کردند، او جلوتر از خیلی از انقلابیون فکر می‌کرد. رضا، یکی از هم‌رزمان همان دورانِ محمد‌حسین در مسجد امام‌جواد(ع)، می‌گوید: یک روز برای گردش به‌سمت کوه‌های اطراف مشهد رفته بودیم. محمدحسین برای دقایقی ما را تنها گذاشت و وقتی برگشت با یک کلت رو‌به‌روی ما ایستاد و گفت چون امام گفته باید آموزش نظامی ببینید و برای انقلاب سلاح به دست بگیرید، بهتر است ما کار با سلاح را یاد بگیریم. و بعد هم شروع کرد به آموزش جمع ما.
محمد‌حسین در همان ایام که کمک‌‌حال پدر بود، با وانت پدر برای فروش پارچه به شهرهای استان سفر می‌کرد و لا‌به‌لای طاقه‌های پارچه، اعلامیه‌های امام را هم با خود می‌‌برد و میان مردم توزیع می‌کرد. اوایل زمستان‌۵٧ بود که در چهار‌راه خسروی و در یکی اجتماعات اعتراضی مردم، زمانی‌که یکی از افسران گارد شاهنشاهی به یکی از روحانیون و انقلاب توهین کرد، مورد اعتراض شدید محمد‌حسین قرار گرفت. همین مسئله منجر به تعقیب و گریز میان او و محمد‌حسین شد؛ تا اینکه محمد‌حسین در یکی از کوچه‌های پشت بازار مرکزی مشهد به زمین افتاد و افسر گارد شاهنشاهی را بالای سر خود دید. افسر گارد هم اسلحه ژ٣ را روی سرش گذاشت و ماشه را چکاند.
مردم خیلی زود رسیدند و افسر گارد هم فرار کرد. او را به بیمارستان امام‌رضا‌(ع) رساندند و محمد‌حسین به کمایی نُه‌روزه فرو‌رفت. وقتی چشمانش را باز کرد، اولین سؤالش این بود: نمازم که قضا نشده؟
بعدها خودش از رؤیای صادقی که در خواب دیده بود، این‌گونه نقل کرد: در خواب دو سید را به خواب دیدم که گفتند محمد‌حسین جان، هنوز وقتش نیست.

 عقد در روز یوم‌ا...
محمد‌حسین هم مثل همه جوانان روزی عاشق شد، اما دغدغه انقلاب باعث شد فرصتی برای وصال محبوب نداشته باشد تا اینکه در روز فرار شاه، همسرش را پای سفره عقد نشاند و گفت: امروز یوم‌‌ا… است. شروع زندگی در این روز مبارک است.
انقلاب که پیروز شد، محمد‌حسین در سال‌۵٨ داوطلبانه وارد تشکیلات سپاه شد. او به‌همراه ٧٢نفر از جوانان مشهدی و نیروهای مردمی انقلاب، هسته مرکزی سپاه مشهد را تشکیل دادند. بلافاصله بعد‌از حضور در سپاه بود که غائله «پاوه» و حضور ضد‌انقلاب داخلی در این شهر آغاز شد. او به‌همراه بسیاری دیگر از هم‌رزمان، جزو اولین گروه اعزامی به منطقه بود. بعد از ٣ماه حضور در این منطقه به مشهد بازگشت و وارد بخش تبلیغات سپاه شد. از این حضور کمی بیش‌از یک سال گذشته بود که ناقوس جنگ و تجاوز رژیم صدام به کشورمان نواخته شد. حضور در جنگ با قصه حضور در عملیات تک زین‌‌العابدین همراه شد و در ادامه عملیات مسلم‌بن‌عقیل و والفجر یک را هم به‌دنبال داشت تا اینکه در آذر‌۶٢ به حضور در گردان‌های رزمی لشکر‌٢١ امام‌رضا(ع) رغبت نشان داد و به‌دلیل شجاعت‌‌هایش به‌عنوان فرمانده گردان کوثر انتخاب شد.
فرمانده گردان شجاع لشکر‌٢١ امام‌رضا(ع) در عملیات خیبر به‌عنوان گردان احتیاط عمل کرد و در عملیات عاشورا در مهرماه سال۶٣ نقش مهمی در برخی آزادسازی‌‌ها داشت. حسن ختام مثنوی بلند محمد‌حسین در عملیات بدر سروده شد؛ ٢١‌اسفند، جزیره مجنون و ترکشی که به صورتش اصابت کرد تا شهادت قسمتش شود؛ در بیست‌و‌شش‌سالگی.

فصل دوم؛ سال‌های خدمت
خیلی‌‌ها خاطرات خوشی از او به یاد دارند؛ از بچه‌محل‌ها گرفته تا دوستان، اقوام و هم‌رزمان دوران جنگ. درست در روزهایی که هر تازه‌دامادی به‌دنبال تفریح و سفر است، او محله زندگی خود را رها کرد و به‌همراه عروس جوانش، راهی روستای محروم «تخمرز» شد، جایی‌که در آن زمان از کمترین امکانات هم بی‌بهره بود. در اولین گام‌ها تلاش کرد با ایجاد پایگاه‌های بسیج، راه را برای حضور هر‌چه بیشتر جوانان در مساجد هموار کند. این بود که از میدان معراج تا آرامگاه فردوسی، برای تمام مساجد موجود، یک پایگاه بسیج ایجاد کرد. در آن زمان در بولوار توس، پایگاهی برای اعزام رزمندگان به جبهه وجود نداشت. محمد‌حسین اما برای این مهم‌، همتی بی‌مثل و مانند داشت. او خودرو فولکسی داشت که با آن همه‌جا می‌رفت. داخل همین فولکس، سلاح‌هایی را که از سپاه دریافت کرده بود، بار می‌زد و برای آموزش نظامی به پایگاه‌های بسیج می‌برد و خودش هم به جوانان آموزش نظامی می‌داد. کار تا‌آنجا پیش رفت که در بولوار توس، پایگاهی برای اعزام رزمندگان به جبهه ایجاد شد. او با ماشینش کتاب‌های مذهبی هم از گوشه‌و‌کنار شهر تهیه می‌کرد و به جوانان می‌داد. دوستانش به‌شوخی به او می‌گفتند «حسین فولکسی».

از آموزش نظامی تا بانی صلح و آشتی!
با توجه‌به اینکه در سال‌های ابتدای انقلاب، برخی اشرار اقدام به ایجاد نا‌امنی در مناطق حاشیه شهر می‌کردند، او به اهالی این مناطق نیز آموزش نظامی می‌داد، سپس معتمدان محلی را برای دفاع از مردم مسلح کرد.
به گفته یکی دیگر از هم‌رزمان او، سرگذشت زندگی بسیاری از رزمندگان، جانبازان و شهدای بولوار توس را که دنبال کنی، بالاخره خط و ربطی میان او و شهید محمد‌حسین بصیر پیدا خواهی کرد. او در پایگاه‌های بسیج آموزش‌های اعتقادی و انقلابی و معرفی انقلاب، عملیات شناسایی، نگهبانی و… انجام می‌داد. در همین محل بود که هسته اولیه خدمت به محرومان را هم راه‌اندازی کرد. کارهای فرهنگی بسیاری نیز در رزومه بلند‌بالای خدمات او ثبت شده است. شاید باورش کمی مشکل باشد اما او حتی معتمد اهالی محل برای صلح و آشتی زوجین و جلوگیری از جدایی هم بود.محمدی، یکی از دوستان آن دوران شهید، با ذکر خاطره‌ای می‌گوید: یکی از روزهایی که او با فولکسش تردد می‌کرد، با یک موتورسیکلت تصادف کرد و با اینکه موتورسوار مقصر بود، نه‌تنها اعتراض نکرد، بلکه مصدوم را به بیمارستان رساند. بعد هم به منزلش سرکشی کرد و تا زمان بهبودی کامل، تمام هزینه‌های زندگی این کارگر فصلی را پرداخت.

میوه‌هایی که بعد‌از رفتنش رسید
خاطرات به‌جا‌مانده از او بسیار است؛ چنان‌که محمد، یکی از هم‌‌رزمان روزهای جبهه و جنگ، می‌گوید: بااینکه فرمانده بود، هر امکاناتی را که وارد گردان می‌شد، ابتدا راهی چادر بسیجی‌ها می‌کرد و می‌گفت: این‌ها امانت خانواده‌‌هایشان در دست ما هستند. بعد‌از بسیجی‌‌ها نوبت به نیروهای کادر سپاه می‌‌رسید و در پایان اگر چیزی باقی می‌‌ماند، به چادر فرماندهی می‌‌رسید.
قصه پیشگویی شهادت محمد‌حسین هم شنیدن دارد. محمد محمدزاده، یکی از هم‌رزمان همیشگی او، می‌گوید: یک ماه قبل‌از شهادتش بود. به‌همراه محمد‌حسین برای زیارت مزار برادر‌خانم شهیدش به بهشت رضا رفته بودیم. رو کرد به من و گفت: از مزار سیدکاظم هفت‌قبر بشمار؛ قبر هفتم جایی است که یک ماه دیگر شهید می‌شوم و آنجا خاکم خواهند کرد.
همین هم‌رزم شهید با ذکر خاطره‌ای از شهید‌بصیر می‌گوید: باغی داشتم پر از درختان میوه که در‌میانش درخت خشکیده‌ای هم وجود داشت؛ درخت ۴‌سال هیچ ثمری نداده بود. روزی اره‌ای برداشتم تا درخت خشکیده را اره کنم. حسین از راه رسید و گفت: داری چکار می‌کنی؟ گفتم: دارم درخت خشکیده را قطع‌ می‌کنم. حسین کمی به درخت نگاه کرد و گفت: این درخت هنوز جان دارد. من ضمانتش می‌کنم و تو هم قطعش نکن. به احترام حسین‌آقا درخت را اره نکردم. سال بعد حسین‌آقا نبود اما درخت خشکیده پربارترین درخت باغم شد. آن‌قدر میوه داد که فراموش کردم درختان دیگری هم دارم!

حسین‌آقا وقتش رسیده!
قبل‌از آخرین وداع با همسرش، خوابی دیگر دیده بود و دو تن از هم‌رزمان شهیدش به او گفته بودند حسین‌آقا وقتش رسیده. این بود که برای همیشه با همسرش وداع کرد و رفت. آن‌قدر در‌میان نیروهای گردانش محبوب بود که تا ١٠‌روز بعد‌از شهادتش به هیچ‌یک از نیروهایش خبر ندادند. وقتی هم که فهمیدند، غلغله‌ای افتاد در گردان که بیا و ببین!

فصل سوم؛ به خاطر حسین‌آقا
دل‌بستگی‌ها به محمد‌حسین بصیر بعد‌از شهادتش بیشتر و بیشتر شد؛ تا‌جایی‌که ٣۵‌سال بعد‌از شهادتش، هنوز هر‌کدام از اهالی محل، نیت به کار خیری می‌‌کند، با نام شهید‌بصیر، خیرشان را جاری می‌کند. سال‌ها بعد‌از وداع عاشقانه او با زندگی، یکی از اهالی محل، زمینی وقف و یکی دیگر از رفقا هزینه‌‌ای جمع‌آوری کرد و مدرسه راهنمایی دخترانه‌ای به نام شهید بصیر ساخته شد. سال‌ها قبل، یکی از پایگاه‌های اصلی بسیج محل «شهید بصیر» نام گرفت. بعداز شهادت این شهید بزرگوار هر هفته یک فرد خیّر، مسئولیت اطعام چند نیازمند را به نام شهید‌بصیر بر‌عهده گرفت و چند فرزند یتیم نیز به نام همین شهید و توسط خیران تحت پوشش قرار دارند. همین هفته قبل بود که گروه جهادی شهید‌بصیر با ۵٠‌نفر برای بازسازی و تعمیر ۴٠‌خانه راهی پلدختر شد. در محله‌ای که ٨٠٠٠نفر با هم همسایه‌اند، یک محله پشت سر حسین آقاست و هر کارخیری به نیت او انجام
می‌شود.

دریا دریا ستاره
محمود جنگی، نویسنده کتاب «دریا دریا ستاره» که به زندگی شهید‌بصیر اختصاص دارد، نیز درباره گردآوری خاطرات شهید می‌گوید: برای یافتن هرگونه اطلاعاتی درباره زندگی شهید‌بصیر به همه‌جای ایران سفر کردیم. هر‌جا نشانی از او بود، رفته‌‌ایم؛ از شهرهای استان گرفته تا شرق، غرب و جنوب ایران.
او ادامه می‌دهد: بعد‌از دو سال به‌اندازه ١٠٠‌گیگ اطلاعات درباره شهید‌بصیر جمع‌ کردیم و هیچ‌کدام از دست‌اندرکاران این کتاب، ریالی برای انتشار این کتاب دریافت نکردند.

منبع: شهرآرا

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شانزده − یک =

دکمه بازگشت به بالا
بستن